هر دولتی که بر سرکار آمد چیزی از این معلمان کَند، و ما معلمان هیچ نگفتیم. پاداش روستا را قطع کردند و باز هیچ نگفتیم. حق یک ماه مرخصی پایان سال را حذف کردند و دوباره چیزی نگفتیم. اضافهکارهایمان را قطع کردند و کلاسهایمان را تا حدی که دیگر جا برای دانشآموز دیگری نباشد پرجمعیت و متراکم کردند و باز ما معلمان ساکت شدیم، کلاس رفتیم و چیزی نگفتیم! حتی حقالزحمههایمان را چندین ماه بعد، آنهم بهصورت نصفهنیمه و در چند قسط پرداخت کرده و گاهی بعضی از آنها را آنقدر پرداخت نکردند که به قول خودشان به دیون رفت و باز سکوت کردیم و چیزی نگفتیم. کارانه و سالانه و حق مأموریت و امتیازات ویژه و… هم که به حمدالله نداریم.
تمام مناسبتهای ملی را توسط ما و دانشآموزانمان برگزار کردند و شیرینیاش را بهحساب کارکنان بقیه ارگانها واریز کردند و دوباره ما چیزی نگفتیم و ادامه دادیم…
تبعیض بین حقوق معلمان و کارکنان دیگر ادارات را بهجایی رساندند که حتی صدای فلک هم بلند شد و این بار نیز سکوت کردیم و چیزی نگفتیم. چیزی نگفتیم و نگفتیم و نگفتیم. حتی برای آن جوک هم نساختیم.
هر کاندیدایی که آمد چه نامزد نمایندگی مجلس و چه نامزد ریاست جمهوری با وعده وعیدهای خوشرنگ و لعاب، ما معلمان را بهطرف خود کشاند و ما نیز با رؤیای تغییر بالایش کشاندیم و بر کرسیاش نشاندیم. ولی بازآش همان آش بود کاسه همان کاسه…
حتی بعضیهایمان را که آمدند و حرف زدند و اعتراض کردند. نه پشتشان را گرفتیم و نه حمایتشان کردیم و نه حتی تشویقشان کردیم. و جالبتر اینکه توسط خودمان ساکتشان کردیم و گفتیم:
هیس…
معلمها فریاد نمیزنند…
به خدا نجابت هم حدی دارد و قناعت هم حدودی. آنقدر چیزی نگفتیم تا کارد به استخوانمان رسید و داد خانواده و فرزندانمان گوش فلک را کَر کرد. و بهتبع آن داد خودمان هم بلند شد. اما باز آنقدر بلند نشد که از دهانمان بیرون بیاید. بلکه آن را نیز در گلو آنقدر نگهداشتیم تا خفهمان کند. و همچنان سکوت کردیم. حتی تجمع اعتراضی هم که انجام دادیم در قالب سکوت بود.
گفتیم مبادا دشمنان صدایمان را بشنوند و از آن سوءاستفاده کنند. و دوستان نیز فکر کنند که ما علیه امنیت ملی اقدامی کردهایم. احضارمان کردند. فلهای بازداشتمان کردند. تهدیدمان کردند. و خلاصه هر آنچه از دستشان برآمد را بر سرمان آوردند و باز چیزی نگفتیم.
انگار زیرخط فقر بردن معلمان و در همان حالت نگهداشتنشان نه اتفاقی بوده و نه بر اساس بیتدبیری و بیبرنامگی. و انگارتر اینکه بر اساس تدبیر و سیاستی از پیش تعیینشده و برنامهای هدفدار بوده است.
چون ما زیاد هستیم و بااعتبار. اندیشمند هستیم و قلمبهدست. نبض حرکت و افکار جوانان جامعه در دستمان است و این خطرناک است. پس باید همیشه محتاج باشیم. بترسیم و محتاطانه عمل کنیم. و این ترس نیز باید تا جایی باشد که اگر حقوقمان را نصف نیز بکنند و از این فلاکتبارتر نیز بر سرمان بیاورند باز سرمان را پایین بیاندازیم و کلاسهایمان را تعطیل نکنیم و تمامیت خواهان را راضی نگهداریم.
حال جالبتر اینکه موسم انتخابات که میشود، همه معیشت و منزلت معلمان به یادشان میافتد و از کثرت آنها که در همه مواقع بهجز انتخابات و راهپیماییها دست و پاگیر و معضل است استفاده لازم را برده و از قدرت نفوذ معلمان که در همه موارد بهجز انتخابات و حمایت از کاندیداها خطرناک و آسیبزا است نردبانی میسازند برای بالا رفتن خود از دیوارهای ترقی و عبور از درهای ورودی مجلس و ساختمان ریاست جمهوری و داستان همیشگی فراموشی پس از گذر از این درها…
داستانی که همچنان بوده و هست و خواهد بود. و تنها وجه مشترک معلمان و کاندیداها همان حافظه ضعیفشان است. همان حافظه ضعیفی که در معلمان چهار سال بعد نمود پیدا میکند و در کاندیداها یک یا دو روز بعد از عبور از درهای طلایی قدرت و ثروت و مکنت و…
درهایی که در تمامی کشورهای متمدن و پیشرفته دنیا نه تنها به ثروت و مکنت ختم نمیشوند، بلکه بهجز دردسر و زحمت و خطر چیزی نداشته و ندارند…
التماس تفکر…
مهدی فتحی