ضیا نبوی، زندانی سیاسی محبوس در زندان سمنان، در یادداشتی از یک زندانی متهم به قتل و لحظه آزادی وی پس از چندین سال حبس سخن گفته است.
متن یادداشت این زندانی سیاسی که از سوی وبسایت کلمه منتشر شده است، در پی میآید:
۱. «رجبعلی کاسبان! آزادی آقا. وسائلت رو جمع کن.» صدای پیج افسر نگهبانیه که توی کریدور میپیچه. تازه از قدم زدنِ بعد از نهار برگشتهام و توی تختم دراز کشیدهام که صدای بلندگو مزاحم خوابیدنم میشه. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که دوباره دارن سر به سر رجب بیچاره میذارن. فکرم رو درگیر نمیکنم و چشمهام رو روی هم میذارم. باید به چرت بعد نهارم برسم. چند دقیقه بعد اما صدای تیز و نخراشیده بلندگو دوباره چرتم رو پاره میکنه. «رجبعلی کاسبان مگه با تو نیستم؟ آزادی آقا. سریع وسائلت رو جمع کن بیا.» صدای افسر نگهبان قاطع و جدی به نظر میرسه، حتی کمی عصبانیت هم توش هست. به خودم میگم یعنی ممکنه قضیه شوخی نباشه؟ یعنی واقعا رجب آزاد شده؟ سریع توی ذهنم شیفتهای افسرنگهبانی رو مرور میکنم و میبینم که امروز نوبت جلال و همکارهاشه. مطمئن میشم که قضیه جدی نیست؛ آخه جلال با رجب شوخی داره و خیلی سر به سرش میذاره. هر وقت رجب رو میبینه که خارج از نوبت هواخوری بندش اومده بیرون، الکی توی بلندگو میگه: «تلفن بند پنجاه به علت تخلف آقای کاسبان قطع میشه.» بعد زندانیها که خیلیهاشون اصلا همبندی رجب هم نیستن میریزن سرش که: «ای بابا، همهاش به خاطر تو تلفن ما رو قطع میکنن! چرا میای بیرون؟» و این حرفها. رجب بیچاره هم با اون قیافهٔ همیشه مبهوتش درست مثل همه دفعات قبل دست و پاش رو گم میکنه و شروع میکنه به توجیه کردن: «نه، من کاری نکردم! آقا جلال الکی میگه. من که کاری به تلفن نداشتم.» راستش این ناتوانی رجب در تمییز دادن شوخی از جدی گاهی من رو هم وسوسه میکنه که یه بازی رو باهاش شروع کنم. اما خب، اینبار این شوخیِ آزاد شدن اصلا به نظرم جالب نمیرسه.
کمی که میگذره حس میکنم کریدور به شیوه غیر معمولی شلوغ شده. درِ بند پنجاه روبروی بند ماست و من میتونم سر و صدای زندانیها رو که در مورد رفتن رجب حرف میزنن بشنوم. صدای افسر نگهبان هم میاد که ظاهراً اومده دم در بند و رجب رو صدا میزنه: «مگه نمیگم آزادی رجب؟! چرا وسائلت رو جمع نمیکنی؟!» صدای رجب از داخل بند خیلی نامفهومه. اما ظاهراً قصد تمکین نداره. افسر نگهبان میگه: «بچهها وسائلش رو جمع کنید. رجب تو هم همراه من بیا. یالا!» چند ثانیه بعد صدای رجب رو از توی کریدور میشنوم که کاملاً دستپاچه است و طبق معمول فارسی و مازنی رو قاطی کرده: «راس مِگنه؟ من آزاد بِیمه؟» (یعنی: راست میگه؟ من آزاد شدم؟) این سوال رو ظاهراً از زندانیهای جمع شده توی کریدور میپرسه. بعضیها جواب میدن: «آره، آزاد شدی رجب.» اما نوع گفتنشون یه طوریه که انگار خودشون هم باور ندارند. عصبانی میشم. به خودم میگم دیگه گندش رو درآوردهاند! این که دیگه شوخی کردن نیست، آزار دادن آدمهاست! تصمیم میگیرم که برم بیرون و یه جوری این بساط رو جمع کنم. فرمان از مغزم صادر میشه اما بدنم اطاعت نمیکنه. همچنان از راه شنوایی ماجرا رو دنبال میکنم. حیاط بند ما مجاور افسر نگهبانیه و از اونجاست که باقی ماجرا رو میشنوم. معلومه که دم در افسر نگهبانی حسابی شلوغ شده. زندانیها به هم میگن: «رجب آزاد شد!»، «کاسبان آزاد شد!». صدای ماچ و بوسه میاد. ملت برای خداحافظی اومدن. رجب وسط هر ماچ و بوسهای تأکید میکنه که: «نه، من آزاد نشدم که! برمیگردم.» حالا دیگه توی صداش فقط تردید نیست، بلکه ترس هم به چشم میاد. در افسر نگهبانی لحظاتی بعد بسته میشه و سر و صدای هواخوری هم کم کم میخوابه. من اما همچنان منتظر شنیدن صدای رجبم که بیاد و بگه: «نگفتم الکیه؟!» اما خبری از رجب نمیشه. یک ربع ساعت میگذره و من هنوز توی تختم منتظرم. با خودم میگم یعنی ممکنه قضیه جدی باشه؟ یعنی راستی راستی رجب آزاد شد؟ یعنی بعد سیزده سال حبس یکچنین آزادی غافلگیرانهای ممکنه؟!
۲. رجب یک زندانی نبود. یعنی اگر زندانی بودن رو به معنای حضوری زمانمند درون جغرافیای زندان بگیریم اونوقت واژهٔ «زندانی» برای بیان وضعیت رجب کافی به نظر نمیرسه. تعبیر بهتر شاید اینه که بگیم رجب جزئی ضروری از وضعیتی بود که زندان نام داشت. در واقع دیدن رجب درون زندان همونقدر طبیعی به نظر میرسید که تماشای دیوارهای هواخوری؛ هر دو جزو شاخصهای ثابت و استوارِ مکانی بودند که در این سالها از حجم زیادی از زندانی پر و خالی شده بود و رجب خاطرهٔ یکسانی بود که همه این زندانیها با هم به اشتراک میگذاشتند. کسی که در گفتگوهای تلفنی میان زندانیان دیروز و امروز تقریباً همیشه حرفش پیش میاومد و احوالش پرسیده میشد. اصلا رجب یه طوری بود که سخت میشد فراموشش کرد. یادمه اولین باری که دیدمش چند روز از ورودم به زندان سمنان میگذشت. رجب برای دیدن یکی از همبندیهای سیاسی ما اومده بود اونجا و دوستمون ما رو به هم معرفی کرد، اون هم با لبخند معنیداری که بعداً بهتر برام مفهوم شد: «ایشون آقای کاسبان هستن.» یادمه دستش رو با تردید جلو آورده بود؛ دستی که هیچ حسی نداشت و هیچ بیان یا معنایی رو جا به جا نمیکرد. نسبتاً بلند قد و درشت اندام بود. شکمش پیشرویِ فاتحانهای داشت و پیژامه راهراهش رو روی پیراهنش بالا کشیده بود. توی حرکاتش نوعی کُندی و آهستگی آشکار به چشم میخورد؛ انگار که اندامش هیچ نگرانی نسبت به گذر زمان نداشتند. دمپاییاش رو زیر بغلش گرفته بود؛ نشانهٔ توامانِ سادگی و سابقهداری؛ سادگی از اونجا که اولین راه حلی بود که به ذهن یه آدم میرسید، و سابقهداری از اون بابت که میدونست غیب شدن جزو ویژگیهای اولیهٔ اموالِ یک زندانیه. چهرهاش تقریباً هیچ حالتی نداشت و وقتی بهش نگاه میکردی احساسی شبیه به توقف بهت دست میداد؛ انگار اجزای صورتش هنوز به این تصمیم نرسیده بودند که قراره چه احساسی رو انتقال بدن. کلاً هیبتِ در حالِ انتظاری داشت؛ منتظر نوعی تعیین تکلیف که میبایست توسط شرایط بیرونی صورت بگیره و فقط در صورت مداخلهٔ چنین عواملی بود که چهرهاش با کمی تأخیر و تردید و لکنت فرمی به خودش میگرفت و احساسی از خودش نشون میداد. حقیقت اینه که رجب آدم طبیعیای به نظر نمیرسید اما اگه از کسی میپرسیدی چه چیزی در این فرد غیر طبیعیه تقریباً هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.
۳. رجب یک قاتل بود؛ یعنی با نیت قبلی جان انسانی را گرفته بود. البته خود رجب از حرف زدن در مورد پروندهاش پرهیز داشت، اما قدیمیترها میگفتن که پروندهاش قتلی ناموسی بوده و مقتول هم نسبت قوم و خویشی باهاش داشته. اینطور شایع بود که ولی دم گفته تا زمانی که من زندهام رجب باید توی زندان بمونه، و این سیزده سال حبس نشون میداد که در ادعاش به هیچ وجه شوخی نداشت. خودش میگفت در تمام این سالها فقط یک بار ملاقاتی داشته و اطرافیان میگفتن در طی این مدت فقط یک بار پاش رو توی دنیای آزاد گذاشته؛ پا گذاشتن که چه عرض کنم، خودش رو به دنیای آزاد پرتاب کرده بود. میگن یه روز موقع بسته شدن درِ هواخوری یه گوشهای قایم شد و بعد با زیرکی غیر قابل باوری خودش رو به پشتبام زندان رسوند، و اونجا بود که اون عمل شگفتانگیز ازش سر زد؛ یعنی از ارتفاعی پرید که هنوز هم در موردش حرف زده میشه و باورش سخت به نظر میرسه. خودش میگه مسیری که با پریدن طی کرده به اندازه عرض کوچهای بوده که کامیون ازش رد میشده. قبول دارم که آدم وقتی تا اینجای داستان فرار رو میشنوه متوقع میشه که در ادامه با ماجراهای هیجانانگیز و خارقالعادهای روبرو بشه اما خب، اصلاً از این خبرها نیست! درسته که رجب موفق به فرار شد و این فرار مایههایی از یه فیلم تریلر و حادثهای رو تو خودش داشت اما ادامهٔ قصه هم بیشباهت به یه فیلم کمدی نبود. این جملات از خودشه که میگفت: «وقتی پریدم پام خیلی درد گرفت، برای همین زیر یه پل نشستم و خستگی در کردم. بعد دیگه کاری نداشتم. رفتم توی شهر چرخیدم و بستنی خوردم. بعدم منو گرفتن.» ظاهراً شب رفته خونهٔ نزدیکترین فرد از بستگانش و اونجا هم منتظرش بودند و بازداشتش کردهاند. آره، رجب یک چنین موجود عجیبی بود. وقتی میخواست بهت نشون بده چقدر زیاد توی زندان مونده میگفت: «تابحال پنج تا بار نیسان لباس شستهام.» گاهی هم مقیاس اندازهگیریش رو تغییر میداد و میگفت: «یه کامیون بنز تک لباس شستهام.» همبندیهاش میگفتن اصرار داشت بعدِ آدمهای ورزشکار و قویهیکل بره حمام، فکر میکرد اینطوری نیروی اونها به بدنش منتقل میشه. رجب پولی هم نداشت. از اونجا که کسی از بیرون حمایتش نمیکرد، زندان مبلغ مختصری کمک ماهیانه براش در نظر گرفته بود، اگرچه در نهایت بیشتر مایحتاجش توسط زندانیها تأمین میشد. با اینکه تقریباً همه داشتههاش از این و اون بود اما اگه چیزی رو که داشت ازش میخواستی امکان نداشت بهت نه بگه. مثلاً با اینکه عاشق بستنی و نوشابه بود، اگه اینها رو توی دستش میدیدی و میگفتی: «پس من چی؟» حتما نصفش رو به تو میداد. این شاید بدترین اخلاقش بود، چون بخشیدههای تو رو به اولین شیادی که سر راهش سبز میشد میبخشید. رجب حافظهٔ حیرتانگیزی هم داشت؛ تقریباً همه زندانیهای قدیم و جدید رو به چهره و اخلاق و رفتار میشناخت و وقتی ازش میخواستی کسی رو توصیف کنه چنان دقتی به خرج میداد که آدم رو انگشت به دهن میگذاشت. خلاصه بگم، رجب آدم پیچیدهای نبود اما خب، فهمیدنش هم اصلاً آسون به نظر نمیرسید.
۴. رجب سازگارترین فرد ساکن زندان بود؛ یعنی با هر تیپ آدمی و هر جور شرایطی کنار میاومد. راستش در تمام این سه سال و اندی که میشناختمش هرگز ندیدم که عصبانی بشه یا از کوره در بره، اینکه از فردی شکایت کنه یا با کسی دعوا بگیره. سوء تفاهم نشه؛ منظورم این نیست که رجب انسان شادی بود؛ نه، اتفاقاً افسرده هم به نظر میرسید. اما خب نکته اینجاست که در هیچ شرایطی نشانهای از خشم یا عصبانیت از خودش بروز نمیداد و این به نظر من ویژگی مشکوکی بود. میگم مشکوک چون به تجربه میدونم که امکان نداره یک آدم مدتی طولانی توی زندان بمونه و توی همه شرایط بتونه آرامش خودش رو حفظ کنه. آخه اینقدر مسائل ریز و درشت احمقانه و بعضاً ظالمانه توی زندان هست که خشمگین نشدن رو غیر ممکن میکنه. به هر حال رجب یا اصولاً قدرت عصبانی شدن نداشت که این خودش پدیده عجیبی بود، یا اینکه دچار این احساس میشد و خودش رو کنترل و مدیریت میکرد که این دومی نوعی پیچیدگی و شاید هم نبوغ نیاز داشت؛ چیزی که با سادگی ظاهریش جور در نمیاومد. همین روحیه رجب بود که گاهی وسوسهام میکرد مثل بازجوها به جونش بیوفتم و سوالپیچش کنم؛ اینکه ته و توی این خصلتش رو دربیارم و معلوم کنم که این آرامش رو از کجا آورده. اما خب، تقریباً هیچوقت از این سوال و جوابها چیزی دستم رو نمیگرفت. مثلا وقتی ازش میپرسیدم چرا هیچوقت از دست کسی عصبانی نمیشی، با نگاهی گنگ و نامفهوم به من خیره میشد و میگفت: «چه میدونم». این جواب البته معنای «نمیدونم» نداشت. نگاه گیجش متوجهم میکرد که اصولاً سوال رو ”درک“ نمیکنه. واسه همین سعی میکردم سوالم رو با مصداق طرح کنم. مثلا فردی رو مثال بزنم که توی بند اذیتش میکرد و اینکه چه احساسی نسبت به اون داره. جواب رجب اما این بود که: «خار آدمه» (یعنی: آدم خوبیه). حتی وقتی آدمهایی رو مثال میزدم که او رو به زندان انداختند باز هم جوابش تغییر نمیکرد. نظر قطعی و غیر قابل تغییر رجب در مورد آدمها این بود که: خوب هستند. کلا قصد نداشت که وجود عامل شر رو در عالم انسانها تایید کنه. یادمه یک بار خیلی اصرار کردم و تحت فشارش گذاشتم که آخه چرا با این قد و هیکل اجازه میده بعضی زندانیها بهش زور بگن؟ و او هم در جواب بعد از ثانیههایی سکوت گفت: «خب چیکار کنم؟» این شاید تنها مرتبهای بود که احساس کردم رجب وجود عامل بدی رو در زندگی بشر پذیرفته اما در شیوهٔ مواجهه با اون دچار تردیده. راستش قبلتر هم که رجب تک تک آدمها رو خطاب میکرد این احساس بهم دست نمیداد که داره ”نظرش“ رو در مورد آدمها میگه، بلکه بیشتر اینطور به نظر میرسید که داره از مواجه شدن و کلنجار رفتن با چالشهای زندگی با دیگران فرار میکنه. اگه بخوام دقیقتر باشم میگم که رجب از ناسازگار بودن واهمه داشت. اون از اینکه با کسی وارد تنش بشه میترسید. حتی اگه چیزی بهش میگفتی احتمال زیاد داشت که اون رو یک بار به صورت پرسشی به خودت برگردونه. این تکرار شاید اول نشونهٔ کند ذهنی و دیر فهمی به نظر میرسید اما دقیق که میشدی حس میکردی اون از اینکه حرفت رو درست نگرفته باشه و بر خلاف میل و منظورت واکنش نشون بده دچار تردید شده. یه جورایی آدم احساس میکرد که اون عمل ناسازگارانهای که در فعل قتل ازش سر زده و مجازات و تنبیه شدیدی که از پس اون تجربه کرده، تمام زندگیش رو تحت تأثیر قرار داده؛ رجب نقرهداغ شده بود. اون دیگه جرأت بها دادن به احساسات و خواستههای درونیاش رو نداشت، از روبرو شدن و مخالفت کردن با دیگران گریزان بود. رجب دیگه به هر نوعی از تصمیم گرفتن و اراده ورزیدن بیاعتماد نشون میداد و قبل هر عمل و خواستنی انگار نیاز داشت مجوزها و تأییدیههایی برای کارهاش بگیره. شاید این جمله درست باشه که رجب دیگه جرأت اینکه کسی باشه رو از دست داده بود.
۵. رجب وقتی خبر آزادیش رو شنید حسابی ترسیده بود. آخه توی این سالها بیشتر از اینکه با شوق آزادی سر کنه همنشینِ ترس از اعدام شده بود. واسه همین بود که وقتی خبر آزادیاش رو شنید از توی بند بیرون نمیاومد؛ اون فکر میکرد همه اینها بهونهایه که از داخل بند بیرونش بکشند و برای اجرای حکم اعدام ببرند. میگن وقتی بهش گفتن میخواهیم بفرستیمت شهر خودت گرمسار، روی زمین نشست و تکون نمیخورد. فکر میکرد قراره بفرستنش زندان شهر خودش تا اونجا حکم قصاص رو اجرا کنند. رجب از اتفاقاتی که بیرون به نفع آزادیاش افتاده بود اطلاعی نداشت. میگن رییس زندان پیگیر کارش شده و با نماینده شهرش در این مورد صحبت کرده و اون هم در نهایت تونست رضایت اولیای دم رو جلب کنه. به هر حال دمشون گرم. امیدوارم یکی همین قدم رو برای سلمان هم برداره؛ سلمانی که از ۱۶ سالگی به جرم قتل توی زندانه و امروز ۳۳ سالشه. یعنی نه در لفظ، که واقعاً و حقیقتاً بیشتر عمرش رو درون زندان سر کرده. جوان خوش اخلاق و خوش قیافهای که وقتی توی هواخوری میبینمش انگار خود زندگی رو تماشا میکنم که در حال تلف شدنه. بگذریم.
روزی که رجب آزاد شد همبندیام محمد ازم پرسید: «فکر میکنی الان رجب توی چه وضعیه؟ اصلاً به نظر تو میفهمه که آزاد شده؟ اصلاً میدونه آزادی یعنی چی؟» خود محمد چنین اعتقادی نداشت. فکر میکرد رجب کلاً قدرت ذهنی درکِ آزادی رو نداره یا اینکه این توانایی رو توی زندان از دست داده؛ اینکه دیگه همهٔ موقعیتها براش علیالسویه است. راستش این سوال منو به یاد گفتگوی چند ماه پیشم با رجب انداخت. روزی که توی هواخوری به سراغم اومد و بیمقدمه گفت: «آقای ضیادی (آقای ضیادی احتمالاً تلفیقی از اسم ”ضیا“، واژه مستعمل ”زیاد“ و اسم پر تکرار ”زیاری“ بین سمنانیها بود) امروز دوازده سال زندانم تموم شد، رفتم توی سیزده سال.» گفتم: «منم چند وقت دیگه هشت سالم تموم میشه و میرم توی نه سال.» رجب اما حواسش جای دیگهای بود. حرفم رو نشنید و گفت: «فلانی دیروز آزاد شد.» گفتم: «مبارکه. ایشالله آزادی خودت.» احساس کردم توی نگاهش چیزی جا به جا شد. پرسید: «یعنی منم آزاد میشم؟» و این سوال رو طوری ازم کرد که انگار من قاضی پروندهاشم و قراره همین الان در مورد پروندهاش نظر نهایی رو بدم. گفتم: «آره، چرا نشی؟» دیدم که اگرچه با کمی تأخیر و تردید، اما خوشحال شد، نشونهاش هم اینکه شروع کرد به پر حرفی و خاطرهگویی از دوران سربازی و این حرفها. راستش خوشحالی اون روز رجب حسابی حالم رو گرفت. به خودم میگفتم ببین این بنده خدا چقدر از همه جا ناامید و مأیوسه که حرفهای بیربط من که از سر خالی نبودن عریضه گفته میشه اینطور خوشحالش میکنه. بعدِ اون هر وقت من رو میدید باز هم همون بحث آزاد شدنش رو پیش میکشید و من هم همون جواب رو میدادم و اون هم همونقدر خوشحال میشد. یادمه یه بار که اومده بود دم در بند ما و دوباره همون سوال تکراری رو پرسیده بود محمد در جوابش گفت: «آخه رجب آزادی میخوای چیکار؟ دیگه پیر شدی، موهات سفید شده و دندونهاتم ریخته. آزادی چه به دردت میخوره؟» رجب اما از معدود دفعاتی بود که از خودش دفاع میکرد. «نا، آزادی خاره. من هلا جوون هَسّمِه» (یعنی: نه، آزادی خوبه. من هنوز جوونم.) آره، رجب آزادی رو دوست داشت، گرچه با کمی شرم از کاری که کرده بود، شاید با کمی ترس از اینکه استحقاق آزادی رو نداشته باشه، اما باز هم آزادی رو با تمام وجود میخواست. اصلاً همه اون انتظاری که در نگاهش میدیدی شاید که به همین میل به آزادی برمیگشت. اینکه توقع داشت آدمهایی که اونها رو خوب میدونه اسباب خیر بشن؛ اینکه با معجزه یا وردی از رنج زندان خلاصش کنند. اتفاقی که شاید چیزی شبیه به اون هم رخ داد؛ اینکه رجب آزاد شد در حالیکه جز تمنایی درونی هیچ سندی به نفع آزادیاش نداشت. راستش نمیدونم چه سرّی بود تو کار این مرد که جذبم میکرد؛ اینکه نمیتونستم باهاش حرف بزنم و خندهام نگیره. با اینکه چهل و اندی سال از عمرش میگذشت درست شبیه یه بچه به نظر میرسید. یه جورایی رجب برای من تبدیل به نماد معصومیت و بیآزاری شده بود اون هم توی دنیایی که ناتوانیِ ساکنانش از اینکه زندگی کنند و به هم آزار نرسونند هر روز بیشتر از پیش متحیرم میکرد. بگذریم. یادمه آخرین بار که دیدمش صبح روز آزاد شدنش بود. توی هواخوری سر راهم قرار گرفت و سلام کرد. من هم جواب سلامی دادم و از کنارش عبور کردم. مشغول چیزی بودم و باید به خیالاتم میرسیدم. رجب هم مثل همه دفعاتی که میفهمید گفتگویی در کار نیست برای چند ثانیه مکثی کرد و گذشت؛ اون به سمت پیشامدهایی میرفت که قرار بود غافلگیرش کنند و من درون واقعیتهایی میموندم که میبایست غافلگیرشون کنم.