مهدی مسکین نواز، زندانی سیاسی محبوس در زندان رجائیشهر کرج، یادداشتی از داخل زندان منتشر کرده است که در ادامه میآید:
«چشم که باز کردم، رسول بالای سرم نشسته بود. سلام نکرده با چهرهای مشکوک، بهتر است بگویم متفاوتتر از همیشه: «چقدر میخوابی پسر؟!»
دوباره نگاهش کردم و دست به زمین گرفتم تا بلند شوم. بلند شوم و بروم آبی به صورتم بزنم، که سعید وارد اتاق شد. بدتر از رسول با چشمانی بیرون زده، بهتر است بگویم خون گرفته. تا آمد حرفی بزند رسول اشاره کرد «سعید جان الان نه».
من که عادت ندارم تا صورتم را بشورم حتی سلامی بکنم، با نگاهی به رسول و پای همیشه کنارش متوجه شدم هرچه هست، غیر عادی است.
سعید که جلوی اتاق خشک و تیز ایستاده بود، رفت کنار تا من خارج بشوم.
داخل سالن کسی نبود جز نفر جدیدالورود که همیشه قدم میزد و این نشانه عادت نکردن به انفرادیهای دستهجمعی است، که اسم این یکی سالن ده است.
بله اینجا رجائیشهر است و ما محکومین حکومتی که وقتی واردش میشویم به شوخیای که کاملا جدی میشود به هم میگوییم «کمرتو سفت ببند که باید تا تهش بکشی».
البته از حق نگذریم، الان همه احکام و حکمهای جمهوری اسلامی را باید تا تهِش بکِشی. به قول رهبرشون خامنهای «دیگه دوران بزن در رو تموم شده»، الان دوران بشین و بخور، بشین و بکِشه.
با این مقدمه من برگشتم تو اتاق و رسول داشت کاغذها و روزنامههای بالای سرم را مرور میکرد. سعید هم توی تختش یک چیزهایی ریز ریز میگفت که بنا به دلایلی مجبورم سانسورش کنم و امیدوارم درک کنید چرا.
سلام کردم. پرسیدم: این چِشه؟
صدای سعید بلندتر شد. من که هنوز حالم جا نیومده بود و مثل همیشه که از خواب بیدار میشم طول میکشه خلق تنگم رو رد کنم، داد زدم: زشته سعید. عیبه سعید. بس کن سعید. خوب بگو چی شده؟
رسول که هنوز سرش توی یادداشتهای من بود گفت: «اینا رو بزار کنار مهدی. بشین یه بیانیه بنویسیم.»
دستم روی فلاسک چای گیر کرد. «بیانیه؟ برای چی؟»
«بکتاش رو میشناختی؟»
من که روی «میشناختی» بیشتر گیر کردم، پرسیدم حالا چرا «میشناختم؟»
گفت: «دیر بردنش »
از اونجایی که وقتی عصبی میشم یا هیجانی کلمات رو زود و تند و سریع پشت سر هم رگبار میکنم، گفتم: کی؟ کجا؟ کِی؟ چرا؟
رسول که هنوز به رفتارای من عادت نکرده با لحنی عنق گفت؟ «خیلی خوب، اول بگو میشناختیش؟»
سعید پرده قفسش رو کنار زده بود و فقط نگاهمون میکرد، و چشمانش آشوبی بودند. آخه هنوز عکس بهنام بالای قفس به دیواره. وقتی صحبت از بهنام و بچههایی مثل ساسان میشه، چشماش رو نمیشه نگاه کرد.
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: عضو کانون رو که نمیگه سعید؟
سعید پرده رو انداخت و چپید توی قفسش.
دلم ریخت؛ مثل اینکه روی آب بودم و دریا زده شده باشم. درد کمر و زانوم دوباره فراموشم شد. پرسیدم: چند تا شد؟
-رسول: چی چند تا شد؟
– از اول امسال تا حالا چندمیه این؟ وای رسول، بچههاش.
– رسول: باید یه کاری بکنیم مهدی
– سعید: آره، باید یه کاری بکنیم.
– چهکار کنیم؟ از کجا شروع کنیم؟
– سعید: اول سعی کنیم اخبار بگیریم.
– رسول: تلفن کی وصل میشه؟
سعید: اصلا امروز تلفنها باز میشه؟
– ساعت چنده رسول؟ من چرا اینطوری شدم؟
– رسول: چته مهدی؟
– گفتما، گفتم میکُشنش. کمای مصنوعی یعنی اکسیژن کمتر. عین بهنام. با این کما و بیمارستان و اعزام، فقط مقدمهچینی کردن، مثل همیشه، تا آروم آروم به خوردِمون بدن. شکل جدیدی از آدم کشی و جنایت یعنی این.
دوباره افتادم، دراز به دراز. رسول گفت: خوبی؟
پرده رو کشیدم
پاشو پوشید و رفت.
اینجا رسم بر اینه، وقتی پرده رو میکشی، چند تا معنی داره. یا میخوای بخوابی، یا میخوای تنها باشی و کسی نباید مزاحمت بشه.
من پرده رو میکشم چون از دست دوربینهای همه جا آویزون خسته شدم. خسته شدم از این همه زیر نظر بودن، خسته شدم از این همه زیر تیغ استبداد بودن، خسته شدم از این همه بوی تعفن و دروغ و ریا و تظاهر، خسته شدم از این همه مرگ و قتل و موشک و خامنهایهای رنگ و وارنگ و قد و نیمقد روزگار. خسته شدم از عادت و عاریت و بیعاری و زشت زندگی کردن. خسته شدم اَزَت خامنهای. خسته. اما تو بشین و بِکِش، بشین و بُکُش، تا به وقتش پردهتو بِکِشیم.
شما چی خوانندهها؟ شما خسته نشدین؟ میخواین تا تَهِش بکِشین؟
ادامه دارد……
مهدی مسکین نواز، دیماه ۱۴۰۰، زندان رجائیشهر کرج»
گفتنی است مهدی مسکیننواز این یادداشت را تقدیم کرده به خانوادههای بکتاش آبتین، بهنام محجوبی و ساسان نیکنفس، سه زندانی محبوس در زندانهای کشور که پیش از این دراثر کارشکنی مسئولان زندان و تاخیر عمدی در اعزام به مراکز درمانی، جان خود را از دست دادهاند.
اسامی نامبرده شده در متن، سعید اقبالی و رسول مرتضوی، زندانیان سیاسی همبند با مهدی مسکین نواز هستند.