ساعت هشت و ربع بود که صدای آلارم گوشی از خواب بیدارم کرد. جمعه بود و تعطیلی. جایم گرم بود و راحت. دلم نمی آمد از جایم بلند شوم. میخواستم ساعتی دیگر بخوابم.کمی در جای خودم وول خوردم و چشمهایم را بستم. باخودم گفتم چکار میکنی؟ الان همکاران میآیند و منتظرت هستند. آخر قرار بود در حمایت از اعتصاب غذای همکار دربندمان با خواسته برگزاری دادگاهی علنی با حضور هیئت منصفه با همکاران سنندجی پیاده روی کنیم. اطلاعرسانی هم شده بود و کاریش نمیشد کرد. باید می رفتم. بلند شدم و دست و صورتم را شستم. حال و حوصله صبحانه خوردن نداشتم. از داخل کابینت کیکی برداشتم و از یخچال کمی شیر و در حالی که مشغول خوردن بودم کنار پنجره آمدم، پرده را کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که همه جا یخ بسته بود. نگاهی به دمای هوا در گوشی انداختم. دیدم هوا ۳ درجه زیر صفر است. گفتم پس آنقدرها هم سرد نیست و میشود پیاده روی کرد. لباس پوشیدم و شال و کلاه کردم. به داخل پارکینگ رفتم و ماشینم را روشن کردم. سیگاری روشن کردم و گذاشتم کمی ماشین گرم شود. خانهمان نزدیک محل جمع شدن همکاران بود و در عرض ۵ دقیقه میتوانستم به آنجا بروم.کم کم ماشین را از پارکینگ بیرون برده و به راه افتادم. شیشه را پایین کشیدم تا هوای بیرون را استنشاق کنم. هوا سردتر از آن چیزی بود که در گوشی نوشته شده بود. طولی نکشید وارد میدان گاز محل جمع شدن همکاران شدم. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و هنوز یک ربع تا حرکت مانده بود. وارد میدان که شدم دیدم که بیش از ده تا ماشین پلیس ایستاده است و دهها مامور لباس شخصی و یونیفوم پوش آنجا و داخل میدان حضور داشت. در فاصله هر دو متر چند مامور ایستاده بودند. با خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده است که این اول صبح و در این هوا آماده باش دادهاند و به اینجا آمدهاند. داخل میدان اجازه پارک ماشین و ایستادن نمیدادند. کمی آن طرفتر از میدان گاز فضای بازی بود که جای پارک بیشتری داشت. ماشین را به طرف آنجا حرکت دادم. دیدم که هر ده متر چند مامور ایستاده است و هر صد متر یک خودروی ویژه نظامی و موتور سواران جلیقه پوش. بیتوجه ماشینم را در کناری پارک کردم. دیدم که چند نفر از همکاران دارند به طرف میدان حرکت میکنند. بهشان ملحق شدم و بعد از چاق سلامتی علت حضور این همه مامور را پرسیدم. گفتند که فکر میکنند به خاطر همایش پیاده روی فرهنگیان است. گفتند که دقیقا کل آن مسیری که قرار است معلمان پیاده روی کنند پر از مامور است. خندهای کردم. گفتند مگر خنده دارد؟ گفتم خیر. خنده من از خوشحالی است. خندیدم، چون نمیدانستم که چقدر مهم هستیم و الان که میدانم به خودم میبالم که معلمم. یعنی آن قدر ما خطرناک بودیم و نمیدانستیم؟ احساس وجود کردم و از این احساس قشنگ خوشحال شده و خندیدم.
به همراه آن چند نفر آرام آرام به داخل میدان رفتیم. دور میدان را پیاده روی کردیم تا به محل قرار رسیدیم. ساعت ۹ شده بود. در محل که ایستادیم، فورا یکی از لباس شخصیها آمد و خیلی محترمانه فرمود: فرهنگیان عزیز و محترم، لطفا جمع نشوید و مشکل درست نکنید. تجمع بیش از سه نفر ممنوع است. بروید و به زندگیتان برسید.
گفتیم: منتظر همکارانمان هستیم. میخواهیم پیاده روی کنیم، قصد دیگری نداریم. فرمودند: بروید و پیاده روی کنید.کوهپیمایی کنید. کسی چیزی نگفته.خانم خودم نیز فرهنگی است و برای فرهنگیان احترام خاصی قائلم. بروید و برای خودتان و ما مشکل درست نکنید، فقط جمع نشوید. این روشها دیگر منسوخ شده است. یکی از همکاران گفت که قبل از ما حدود سی نفر کوهنورد اینجا جمع شدند و شما چیزی نگفتید و متفرقشان نکردید. چیزی برای گفتن نداشت.
دیدم که چند مامور لباس شخصی دیگر نیز در حال نزدیک شدن به ما بودند و آماده بودند که اگر درگیری رخ دهد وارد عمل شوند. غافل از اینکه ما معلم هستیم نه شوالیه و تروریست. یکی از آنها را میشناختم، اگر اشتباه نکنم قبلا در اداره محل خدمتش، هنگامی که بنده را احضار کرده بودند با هم ملاقات کرده بودیم. مامورین یونیفرم پوش دخالت نمیکردند و فقط نظارهگر بودند.
گفتم ساعت از ۹ گذشته و بهتر است طبق قرار قبلی پیاده روی را شروع کنیم. کم کم همکاران در مسیر به جمعمان اضافه خواهند شد. قطعا وقتی آمدهاند و این فضای امنیتی را دیدهاند ناچارا در این حوالی پرسه میزنند و منتظر حرکت ما هستند. همینطور هم شد. با همان پنج نفر شروع به حرکت کردیم و به مرور به تعدادمان اضافه می شد. هرکس می آمد میگفت ما حدود ده پانزده نفر بودیم و این فضا را که دیدیم متفرق شدیم. چون فکر میکردیم با این اوصاف پیاده روی انجام نمیپذیرد. خلاصه اینکه علیرغم آن فضای امنیتی تعدادمان به حدود ۱۵ نفر رسید. خودروهای نظامی و موتور سواران در تمام مسیر ما را اسکورت کرده بودند و مرتبا در طول مسیر می آمدند و می رفتند و ما بیتوجه به آنها به پیاده روی ادامه داده و فقط میگفتیم و بحث میکردیم و هر جا که فرصت کوچکی پیش می آمد، در کنار هم می ایستادیم و عکسی میگرفتیم.
ساعت از ده گذشته بود و ما نیز در مسیر برگشت بودیم و چیزی نمانده بود که به نقطه شروع برسیم. طفلک ماموران. یکساعت قبل از ما آمده بودند، و یک ساعت هم در آن هوای بسیار سرد تا حدی که بخار بازدم در هوا یخ میبست، منتظر اتمام پیاده روی ما بودند. دیگر حوصلهشان سر رفته بود و به شدت سردشان شده بود. ما پیاده روی میکردیم و دلهایمان گرم با هم بودن بود و سرمان گرم کارمان و زیاد سرما را احساس نمیکردیم. اما آنها ایستاده بودند. نه دلشان به باهم بودن گرم بود و نه سرشان گرم کارشان و بیشتر دنبال اتمام آمادهباش بودند تا از این سرمای طاقتفرسا رهایی یابند و به خانه یا محل کار گرمشان بازگردند. احساس میکردم که پیش خودشان مرتبا ما را به خاطر به وجود آوردن این وضع نفرین میکردند. تعداد ما هم داشت کم کم زیاد میشد و به حساسیت موضوع افزوده بود.
بالاخره فرماندهشان طاقت نیاورد و با خودروی شاسی بلند ویژهاش کنارمان آمد و فرمود: این مسخره بازی را تمام کنید و متفرق شوید. ما نیز گفتیم که دارد تمام میشود. ماشینهایمان نزدیک میدان گاز است و باید برویم سوارشان شویم. به طرف دیگر خیابان رفتیم و به راهمان ادامه دادیم. اما انگار ول کن نبودند و نمیخواستند دیگر ادامه دهیم. گویا دوست نداشتند با همان تعداد به میدان گاز برسیم. انگار اگر با همان تعداد به میدان گاز میرسیدیم برایشان خوب تمام نمیشد. دیگر برخوردشان از محترمانه گذشته بود و داشتند به ما هتاکی میکردند. همان لباس شخصی متشخصی که خانمش فرهنگی بود اینبار تشخص را کنار گذاشته بود و همکاران را هل میداد و تهدید میکرد. به من میگفت که انگار میخواهی ببرمت جایی که آفتاب را نبینی و آنجا جور دیگری حالیات بکنم. و من فقط با لبخندی گفتم که کاری نکردهایم. داریم پیاده روی میکنیم، مثل این همه رهگذر که پیاده روی میکنند. به همکارانش گفت مینی بوس را بیاورید و همهشان را ببرید. ما هم گفتیم بیاورید و ببرید. نمیدانم چرا ولی نظرش عوض شد و گفت نه فقط این دوتا را ببرید. من و یکی دیگر از همکاران را میگفت که بیشتر صحبت و دفاع میکردیم. وقتی دید همه همکاران ایستادند و گفتند ما هم می آییم دوباره نظرش عوض شد و گفت از همهشان فیلم بگیرید. بعدا به حسابشان میرسیم.
بنابر تجربه میدانستم که دستور بازداشت ندارند و فقط دارند تهدید میکنند. در این حال یک ماشین شخصی با یک دوربین آمد و مثل جانیها در کنارمان حرکت میکرد و از ما فیلم میگرفت. به مامور گفتم: نیازی به فیلم گرفتن نیست. چون ما خودمان عکس گرفتهایم و در فضای مجازی پخشش میکنیم. گفتم آخر چرا حساسیت نشان میدهید برادر؟ با پیاده روی این ۱۵ نفر که امنیت ملی به خطر نمی افتد. تازه ما که اسلحه حمل نمیکنیم.
گفت: شما معلم هستید، سلاحتان قلمتان است. گفتم خب قلم که در هر کجا باشیم، چه در خانه و چه در اینجا کار خودش را میکند. اینجا که قلم دستمان نیست و دستمان در جیبمان است. گفت زیادی حرف میزنی، برو و این مسخره بازی را تمام کن، من خانمم فرهنگی است و اصلا اجازه نمی دهم که چنین مسخره بازیهایی انجام دهد، مثلا میخواهید چه چیزی را ثابت کنید؟ و یا میخواهید چه چیزی را عوض کنید؟
به همکاران گفتم نزدیک پایان هستیم، اینها نیز مامورند و معذور. فقط کاسه داغتر از آش شدهاند. برای اینکه حساسیت بیشتر نشود، و برای اینها هم مشکل ساز نشود کمی با فاصله از هم حرکت کنید. به زور من و دو نفر دیگر را به آن طرف خیابان فرستادند، دو سه نفر از خانمها را هم وادار کردند که برگردند و مسیرشان را عوض کنند. خلاصه اینکه به هر جان کندنی بود خودمان را به نقطه پایان که همان نقطه آغاز حرکتمان بود رساندیم. از همدیگر خداحافظی کرده و سوار ماشینهایمان شدیم و به قول مامورها متفرق شدیم.
من چند دقیقه بعد از متفرق شدن به میدان برگشتم و مسیر پیاده روی را یکبار دیگر، ولی اینبار با ماشین طی کردم و دیدم هیچ اثری از مامورها و خودروهای پلیس و موتور سواران نمانده است. انگار نفس راحتی کشیده بودند و خوشحال از اینکه دیگر مجبور نبودند این سرما را تحمل کنند، در عرض یک چشم بر هم زدن آنجا را ترک کرده بودند.
در دلم، به سهم خودم همه نفرینها و فحشهایی که پیش خودشان بهم داده بودند را بخشیدم و از ته دل از همهشان بابت اینکه وادارشان کرده بودیم در این روز تعطیل و در چنین هوای یخبندانی خانوادههای خود را تنها گذاشته و دو تا سه ساعت سرپا بایستند و سردشان بشود معذرت خواهی کردم.
آخر آنها نیز مجبور به انجام وظیفه محوله بودند. میدانستم که بابت همین حقوق میگیرند، که امنیت ملی ما را تامین کنند و نگذارند به منافع ملی خدشهای وارد شود. آنها دستور گیرنده از مقاماتی بودند که وادارشان کرده بودند در این هوا بیایند و چنین بایستند و نگذارند چند تا معلم با دست خالی و پای پیاده، و با یکساعت پیاده روی امنیت ملی را به خطر بیاندازند و همچنین خوشحال بودم که حتی با دست خالی و پای پیاده نیز خطرناک هستیم. خوشحال بودم که ۱۵ نفر معلم با دست خالی و پای پیاده، با یک گردان نظامی با خودروهای مخصوص و موتورهای ویژه و سلاحهای سرد و گرم، و جلیقههای ضد گلوله برابری میکرد.
در این افکار بودم که دیدم جلوی درب خانه هستم. ماشین را در پارکینگ گذاشتم و وارد خانه شدم. کلمات از آسمان برایم میبارید؛ قلمم، یا به قول آن دوست مامورمان سلاحم را برداشتم و نوشتم. و این دل نوشتهها، شلیک افکار من است که از قلمم به بیرون تراوش میکند و الان منتظر هستم که در روزهای آتی از طرف برادران زحمتکش امنیتی دوباره احضارم کنند و بازخواست شوم و… ولی باکی نیست. من که خلاف قانون عمل نکردهام. فقط یک پیاده روی حمایتی با همکاران انجام دادهام.
در کشوری که داعیه قدرت نظامی بودن در منطقه را دارد، و خود را امن مینامد یک پیاده روی یکساعته با همکارانم اگر جرم و اقدام علیه امنیت ملی است پس فریاد می زنم که من مجرم هستم و از برادران امنیتی که آنقدر به فکر حفظ امنیتمان هستند کمال تشکر را دارم و تشکر میکنم که اصلا نمیگذارند هیچگونه دزدی، اختلاس، تجاوز و بزهکاری ای در جامعه اتفاق بیافتد. و همیشه مثل امروز سر بزنگاه در محل حاضر بوده و وارد عمل میشوند.
مهدی فتحی
دبیر ریاضی ناحیه یک سنندج