خوب که نگاه کنیم در لابه لای حرکت بی تفاوت مردم شهر کودکانی را می بینیم که در بعضی موارد با وجود معلولیت های جسمی و یا فقر و نداری در حین جثه کوچک و تحمل درد و بیماری، مردان بزرگی هستند که گاهاً یک تنه بار مسئولیت یک خانه را بردوش می کشند.
مسئولیتی که خیلی وقت ها شانه های کوچکشان تحمل سنگینی آن را ندارد و زیر فشار آن کمر خم میکنند، نان آورانی که گاها با وجود معلولیت های جسمانی و وضعیت بد اقتصادی خانواده هایشان کودکی نکرده اند و از ابتدا راه و روش مردانگی آموخته اند.
در بعضی موارد این کودکان دختر بچه هایی هستن که مردانه برای فراهم کردن خرج خود و خانواده خود تلاش می کنند، دخترانی که بسیاری از سختی ها و مشکلاتی که صرفا به دلیل جنسیت شان برایشان به وجود می آید را به جان میخرند تا کمی دستگیر مشکلات خانواده باشند،دخترانی که رویاهای شیرین کودکانه و عروسک هایشان را فقط در خواب های شبانه می بینند، پروانه هایی شکسته بالی که به دنبال کمی آرامش تمام کوچه پس کوچه های شهر را گشته و به دیوار بلند اندوه تکیه زده اند.
یک واقعیت تلخی که در جامعه ما وجود دارد و تا به امروز کمتر به آن پرداخته شده است، معضل «کودکان خیابانی» است. کودکانی که کمتر به آنها توجه می شود و آنها آینه ای برای افراد دیگر جامعه هستند تا فقر را به نمایش بگذارنند، این کودکان بـا تـمام خـوبـی هـا و بـدی هـا، بالاخره روزها زندگی را یکی پس از دیگری سپری می کند و در این میان ما انسانها هستیم که گاهی اوقات حسرت نداشتن برخی از تجملات و مادیات را به دل می کشیم و گاهی هم از داشته هایمان سیر و دل زده می شویم اما در این بین هستند افرادی که چشم به ما دوخته اند و با زبان بی زبانی می خواهند به ما بفهمانند، که قدر داشته های خود علی الخصوص سلامتی را بدانیم.
حرف زدن مانند دیگر هم سن وسالها بزرگترین آرزوی مهدی
مهدی قاینی نوجوانی ۱۱ساله زاهدانی یکی از صدها کودک کار سیستان و بلوچستان است که دست برقضا با بیماری شکاف کام پا به این دنیا گذاشته و سالهاست که به دلیل فقر و نداری، رنج این بیماری را تحمل می کند مهدی جثه ای کوچک و نگاهی معصوم دارد که دل هر بیننده ای را به درد می آورد، روزهای زندگی مهدی با واکس زدن به کفش های رهگذرانی آغاز می شود که بدون هیچ توجه به وضعیت ظاهریش آمده اند تا غبار از کفشهایشان بزدایند، مهدی برای به دست آوردن روزی حلال روزها از ساعت ۹ صبح در گوشه ای از خیابان های این شهر شلوغ بساط می کند، دستان کوچک و زخمی او گویای زندگی پر از مشقت اوست، این نوجوان خردسال علاوه بر تحمل درد و رنج بیماری بجای اینکه مانند دیگر هم سن و سالانش در پی درس و مدرسه یا بازی های کودکانه باشد سال ها نان آور خانه است و پابه پای پدر و مادرش برای فراهم کردن خرجی خانه تلاش می کند.
مهدی به سختی سخن می گوید و در جواب سوال خبرنگار ما که از آرزوهایش از او می پرسد بریده بریده و با حسرت پاسخ می دهد: بزرگترین آرزویم این است که برای یک روز هم که شده مانند دیگر دوستان و اطرافیانم صحبت کنم و بتوانم به مدرسه بروم.
شاکر بودن با وجود زندگی سراسر درد و سختی
حرف زدن برایش سخت است به طوری که برای فهم ما از سخنانش یک جمله کوتاه را هم چندین بار تکرار می کند در میان صحبت هایش می گوید: چند روز پیش دقایقی برای خوردن آب به یکی از مغازه های اطراف رفته بودم که نیمی از بساط کسب و کارم را به سرقت بردن و چون توان دفاع کردن از خودم را نداشتم آنها را به خدا واگذار کردم.
مهدی با این حال که از بدو تولد خوشی های دنیا به کامش تلخ شده هنوز هم خدا را شاکر است و وقتی از او می پرسم خواهر و برادر هم دارد؟ دوباره به سختی و این بار با کمک گرفتن از انگشتان دستش پاسخ می دهد: ما ۴ برادر و ۲ خواهر هستیم که از بین آنها شکر خدا بقیه سالم هستند و فقط من به این بیماری مبتلا هستم.
مهدی تنها یکی از کودکان کاری است که چشم به روزهای خوش دوخته تا شاید امیدهایش محقق شود و بتواند مثل سایر هم سن و سالهایش حرف بزند و دیگر کسی با ترحم به او نگاه نکند یا به سُخره اش نگیرند.
در خیابانی دیگر از این شهر در هیاهوی چراغ قرمزها و عبور مرور ماشین ها کودکی گل فروش در هوای سرد پاییزی در حالی که شاخه گلهایش را در آغوش گرفته به شیشه ماشین می کوبد و گل هایش را برای فروش به نمایش می گذارد و با نگاهی پر درد برای خرید گلهایش اصرار دارد چراغ سبز می شود رانندگان بی توجه به او حرکت می کنند و مرتضی با ترس خود را به گوشه ای از خیابان رسانده و منتظر قرمز شدن دوباره چراغ می شود.
تحصیل، حسرتی بر دل کودکان کار
مرتضی یکی دیگر از کودکان کار استان است، ولی با این تفاوت که خود رنج بیماری را مانند مهدی متحمل نیست اما مادری بیمار در خانه دارد که مرتضی ۳سال است که بعد از فوت پدر برای شفای بیماری او و خرج زندگی دو خواهرش تلاش می کند.
بعد پدر او تمام دلخوشی های زندگی و آرزو های کودکانه اش را برباد رفته می بیند و لابلای مشغله های روزانه ،حسرت تحصیل به دلش مانده است.
ماشین ها بی تفاوت از کنارش می گذرند و نمی دانند که مرتضی با فروش این گلها می خواهد کمی شادی به خانه ببرد و در این بین افرادی برای شادی دل عزیزانشان به سراغش می آیند و شاخه گلی می خرند اما هنوز تعداد زیادی از گلها باقی مانده و او هنوز چشم به خیابان دارد.
دوباره چراغ قرمز می شود ودر میان ماشین ها به خیابان می رود دستان یخ زده اش پر از گلهایی است که هیچ عطری به جز تمنای فروش ندارند،خوب که به صورت سرما خورده اش نگاه کنی جای سرخی سیلی زمانه را بر آن میبینی، سیلی که از رنج ها و سختی های زندگی خورده اما هنوز مردانه پای همه چیز ایستاده و مقاومت کرده است.
درگوشه ای از خیابان دختر بچه ای خردسال نشسته که چشمانی زیبا و نگاهی معصومانه دارد چراغ سبز شده مرتضی به سراغ او می رود و در حالی که لرزش اشک در چشمانش هویداست او را در آغوش می گیرد او زینب خواهر۶ ساله مرتضی است که امشب برای کمک به برادرش آمده به سراغشان می روم و در کنارشان می نشینم تا شنونده گوشه ای از دردهایشان باشم.
مرتضی از سختی هایشان بعد مرگ پدر می گوید، پدری که بعد رفتن او مرتضی بار سنگین این مسئولیت را به دوش کشیده و قید تحصیل را زده تا بتواند حامی مادر و دو خواهرش باشد، با بغض و چشمان نمناک می گوید: کاش من جای پدرم می مردم تا شاهد رنج و عذاب خانواده ام نباشم.
مرتضی ما قصه و داستان نیست کودکی ۱۰ساله که برای نجات خانواده با تمام سختی ها و مشکلات مبارزه می کند و در این بین آنچه فنا می شود لحظات شیرین کودکی و آرزوهای اوست.
پاسی از شب گذشته آماده رفتن می شوند چون بزرگ مرد کوچک ما یک خواهر دیگر و مادری چشم به راه در خانه دارد.
سخن پایانی:
این روزها برای ما دیدن چهره کودکان گل فروش و بنزین فروش تصویر تازه ای نیست، تصاویری که ممکن است بی تفاوت روزی چند بار هم از کنار آنها گذر کنیم در سر چهار راها و خیابان های شلوغ شهر می توانی آنها را ببینی کودکانی که بر اساس معیارهای دسته بندی جامعه “کودکان کار و خیابانی”نامیده می شوند آنها به جای مدرسه روزشان را پشت چراغ قرمزها و در کنار خیابان ها می گذرانند و در پشت چهره های کودکانه و جثه های کوچکشان میتوان تصویر مردان و زنانی را ببینی که در کودکی بالغ شده اند اما قصه همه کودکان کار مثل مرتضی و مهدی نیست این دو خانواده هایی دارند که هر شب سر سفره حلال می نشینند و مادر و خواهرانی که وجودشان موجب انگیزه و هدفی برای تلاش بی منت این کودکان در سرما و گرمای خیابان های شهر است.
هستند کودکانی هم سن و سال مرتضی و مهدی که خانواده ندارند و بدون دغدغه و مشغله خاصی مانند او دست فروشی می کنند و معلوم نیست بزرگ که شدند، معتاد زیر کدام جوی و پل و یا دزدان و خلافکاران کدام محله این شهر شوند.
امروز جامعه آینهای دارد که فقر و تنگدستی را به خوبی نمایش میدهد، در این آینه، سر هر چهارراه و پشت هر چراغ قرمزی می توان کودکانی را دید که با موجی از التماس در نگاهشان سد راه عابرین میشوند و سعی در فروش بسته ای کبریت، آدامس یا ورقی فال را دارند و یا دختر نوجوانی را ببینیم که مجبور است شیشه ماشین ها را پاک کند تا لقمه نانی بدست آورد و آبرو و حیثیت انسانی خویش را به ناچیز نفروشد.
حکایت غم انگیز کودکان کار استان ما حکایت سالها رنج فقر و محرومیت است ولی متاسفانه صدای کودکان این سرزمین محروم به هیچ جا نمی رسد چه خوب است که به خاطر داشته باشیم همه ما ایرانی هستیم و نسبت به این قشر از جامعه که قربانیان بی فردا جامعه ما هستند وظیفه ای خطیر بر عهده داریم و نباید هویت ایرانی اسلامی خود را فراموش کنیم و این سخن را همیشه به خاطر داشته باشیم که :
«بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»