«احسان»، از زندانیان جدید زندان رجایی شهر، به طرزی غریب شگفت زده شده است: «وقتی برای اولین بار به بهداری زندان وارد شدم احساس کردم در یک صحنه نبرد واقعی یا حداقل پشت صحنه یک فیلم جنگی حضور دارم، صدای آه و ناله می آمد و پشت سر هم افراد زخمی وارد و خارج می کردند. در درگیری دسته جمعی زخمی شده بودند، همدیگر را لت و پار کرده بودند و البته تمام پروسه و روند مداوا برای حتی آنهایی که با شکستگی جدی مواجه بودند یا حتی ضرب و جرحشان می توانست منجر به معلولیتشان بشود، یک باندپیچی ساده و دادن چند قرص مسکن و ضد درد بود.»
با معرفی احسان، با «محسن» آشنا می شوم، زندانی بدقلق و بداخلاق ساکن بند شش که به قول هم بندی هایش، با چاقو، زندانی دیگری را زده است. او به راحتی مایل به گفت و گو نیست، دوبار مکالمه تلفنی را همان ابتدای احوالپرسی قطع می کند. محسن در گفت و گو از موضع یک فرد بی طرفی حرف می زند که به شدت مورد بی عدالتی قرار گرفته: «خانم! اگر نزنی تو را می کشند. مجبوری به خاطر دفاع از خودت و حق و حقوقت متوسل به خشونت بشوی»
می پرسم چرا آن زندانی را با چاقو زخمی کرده؟
«پول موادش را نمی داد. نمی شود گذشت کرد. همین یک گرم تریاک برای من هزینه زیادی داشته، صد برابر مواد بیرون ارزش دارد، هزار جور رشوه می دهم تا به دستم برسد. از این که بگذریم اگر او را با تیزی نمی زدم، دیگر مشتری ها هم بدحسابی می کردند. من ناحقی نکردم او بود که بدحسابی می کرد. او را زدم تا مشتری های دیگر هم حساب کار دستشان بیاید. حواسم بود که ناکارش نکنم، شما نمی دانید. اینجا قانون جنگل حاکم است، قوی نباشی تو را قورت می دهند. زندان یک قانون دارد و آن هم قانون زور است.»
احسان می گوید: « این طرز صحبت در داخل زندان کاملا عادی و روزمره است. همیشه در بند اشرار درگیری ها از رجزخوانی و درگیری کلامی و فحاشی شروع می شود. تهدید کردن و نزاع کلامی برای ترساندن کسی که موجب مزاحمت شده، بسیار عادی است تا از او زهر چشم بگیرند. هدف نهایی فقط فرد مورد نظر در نزاع نیست. باید طرف بترسد، اگر نترسد، تسلط بر منطقه فرد شرور به شدت متزلزل خواهد شد. یکی از راه های ترساندن دیگران، زخمی کردن یکی از بدقلق ها و سرکش هاست.»
رضا و محمد از زندانیان اندرزگاه سه زندان رجایی شهر، هفته گذشته یک دعوای «اساسی» با چند زندانی دیگر داشته اند. رضا حاضر نشد گفت و گو کند، محمد می گوید: « در بند ما تیزی از اهمیت زیادی برخوردار است و به قیمت های گزافی خرید و فروش می شود. زندانی اندرزگاه سه اگر تیزی نداشته باشد، عملا فشل است و کارش راه نمی افتد. نداشتن آن مساوی با پذیرفتن خطر تهاجم و حتی مرگ است. آنها آدم های شروری هستند که بیرون زندان هم به باج گیری و شرارت مشهور بوده اند و فقط زبان تیزی را می فهمند. حالا شما بیا و بلد نباش که به صورت طرف خط بیندازی؛ طبیعی است که جزو گروه کتک خورده هایی. اینجا یا برنده ای یا بازنده، برنده کسی است که می زند و بازنده کسی است که ضربه زدن بلد نیست، پس باید ضربتی نوش کند و برود و حساب و کتابش را با کرام الکاتبین بکند. کل دعوای هفته گذشته بر سر یک چاقوی ظریف دست ساز بود با دسته آبنوس، دعوا را راه انداختیم و تیزی دزدیده شده را پس گرفتیم. آنها هم حساب کارشان را کردند و سلاح شان را غلاف کردند. دیگر جرات نمی کنند از بند ما چیزی بدزدند.»
یک زندانی ساکن اندرزگاه ده این زندان که به محل حبس زندانیانی اختصاص دارد که دوران حبسشان کوتاه مدت است، در مورد بند اشرار می گوید: «اولش آنجا بودم. اما حقیقتا شانس با من یار بود که مرا از آنجا منتقل کردند. شبی نبود که با کابوس از خواب نپرم. اگر آنجا مانده بودم حتما کشته شده بودم.»
از او می پرسم علت بروز این درگیری ها چیست؟ «شاید باورتان نشود. سال گذشته یک نفر بابت یک تکه ته دیگ اینجا کشته شده، به جز درگیری های شخصی و یا تن ندادن به باج خواهی یک فرد شرور، مسئله محاسبه حساب و کتاب پول مواد یا باقی نیازهای داخلی، گاهی درگیری های گسترده تری اتفاق می افتد که ریشه در اختلافات قومی دارد. برای به آتش کشیدن شعله درگیری، گفتن یک جوک قومیتی کافی است. این نزاع های دسته جمعی می تواند به خاطر اختلافات قبیله ای، قومی، مذهبی و یا مالی رخ بدهد.»
می پرسم مگر دوربین مدار بسته یا سیستم نظارتی در بند اشرار وجود ندارد؟
«دلتان خوش است خانم. هیچ دوربینی در بعضی از این بندها وجود ندارد، اگر هم وجود داشته باشد اساسا کنترل نمی شود، برای همین هم کار سرکرده های شرور آسان تر و راحت تر است. چون به خوبی می دانند نظارت یا شکایتی در کار نیست. اینجا قانون خودش را دارد که یک جور بی قانونی بر پایه قوی تر و ضعیف تر است. بند اشرار شکل یک جزیره را دارد و هیچ مسئول و نگهبانی در امور داخلی این بند دخالت نمی کند و زندانیان همانند جذامی ها به حال خودشان رها شده اند. چون ترس از نظارت وجود ندارد، بنابراین از بروز این دعواها هم نمیشود جلوگیری کرد. گاهی گارد زندان عاصی می شود و آنها را ضرب و شتم می کند اما با کتک زدن توسط گارد زندان هم از انجام دعوای بعدی منصرف نمی شوند. چاره ای هم ندارند، اینجا قانون “بخور تا خورده نشوی”، قانون اصلی بقاست.»
«حسین» به نکته دیگری در مورد اشرار ساکن زندان اشاره می کند؛ اینکه آنها گاهی تبدیل به اهرم فشار مسئولان زندان برای درهم شکستن زندانی های عقیدتی می شوند: «پیش از این ساکن زندان قزل حصار بودم، مسئولان زندان و نگهبان ها از وجود ساکنان این بندها به عنوان یک تهدید علیه ما استفاده می کردند، اینجا [رجایی شهر] هم هست. کافی است یکی از مسئولان زندان با تو به مسیر لجبازی بیافتد یا اینکه به هر دلیل تو تحت انقیاد آنها نباشی یا تصمیم بگیری به خاطر یک بی عدالتی یا بی قانونی از یکی از آنها شکایت کنی؛ دایره تهدیدها شروع میشود. تهدید می کنند به یکی از این بندهای خطرناک منتقل مان خواهند کرد. زندانی را به تنهایی به بند اشرار منتقل می کنند و البته از قبل هم به گوش شرورهای اصلی صاحب باند میرسانند که مثلا رئیس زندان از فلانی که تازه وارد شده، خوشش نمی آید. اشرار و قاتلینی که همدیگر را تکه و پاره می کنند و از گل نازک تر نمی توانند بشنوند، خیلی به مسئولان بلند مرتبه زندان احترام می گذارند و زندانی سفارش شده را گوشمالی مفصلی می دهند.»
چه سودی از این گوشمالی نصیبشان می شود؟ «بازی برد-برد برای هر دو طرف است. اشرار سود خودشان از فروش مواد را با برخی از مسئولان فاسد تقسیم می کنند و همچنین بر علیه آنها حرکتی نمی کنند، از سوی دیگر مسئولان زندان، این تخلفات را زیر سبیلی رد می کنند، شتر دیدی ندیدی! حتی قضات پرونده ها هم اگر بخواهند یک متهم را تنبیه کنند و یا از آنها خوششان نیاید تهدید می کنند که با دستور کتبی به بندهای خطرناک منتقل شان خواهند کرد.»
حسین می گوید با گوش های خودش شنیده یکی از مسئولان زندان به یک زندانی متمرد عقیدتی گفته «جایی می فرستیمت که هر روز به تو تجاوز کنند و راه خروج هم نداشته باشی.» او یک ماجرای دردناک از مشاهداتش را تعریف می کند: «در بند قاتلین رجایی شهر یکی از زندانی های طرف دعوا را دیدم که او را از پا گرفته بودند و روی زمین می کشاندند، دقت که کردم دیدم چشم راست طرف از حدقه در آمده و به مویی به شبکه چشمش بند است. خون تمام صورتش را گرفته بود و در همان حال هم روی زمین کشانده می شد، همان لحظه به استفراغ کردن افتادم و تا مدت های مدیدی حال نزار و خرابی داشتم.»
به یاد حرف های محسن ، از زندانی های اندرزگاه شش می افتم: «خانم! دعوا نمک زندگیه. اینجا اگه دعوا نکنی می پوسی. این یه جور ورزش و سلامتیه برای ما. ما رو به جنب و جوش وا می داره، هم ورزش می کنیم هم با نخاله ها تسویه حساب می کنیم، این که بد نیست.»