چشمهایم را باز کردم، ساعت شش و سی دقیقه صبح بود، احساس میکردم میخواهم بیشتر بخوابم، صورتم را شستم و به سمت کمد لباسهایم رفتم، خدایا چه بپوشم؟ این همه لباس و انگار هیچ. یکی از آنها را انتخاب کردم، از همه تیرهتر، سادهتر و یا حتی مسخرهتر. از حراست شعبه تماس گرفته بودند که چرا منشی شما لباسهای رنگی میپوشد؟ چرا حجابش را رعایت نمیکند؟ چرا موهایش نمایان است؟ چرا…. چقد سؤال در ذهنشان است؟ چقد چراهایی که در ذهن من است با چراهایی که در ذهن آنهاست متفاوت است؟ ذهنم را از این افکار پاک کردم، به سرعت لباسهایم را پوشیدم و به سمت میز تؤالت رفتم خودم را در آینه نگاه کردم، چشمهای پف کرده و خسته انگار هر بیشتر میخوابم خستهتر به نظر میرسم، چقدر بیروحم.. یک رژ لب برداشتم و به لبهایم کشیدم. از خانه زدم بیرون، سوار بیار تی شدم، باز هم ترافیک، از ترافیک این خراب شده بدم میآید، هندزفریم را در گوشهایم گذاشتم تا صدای سرسام آور بوق ماشینها و بدو بیراه گفتنشان را نشنوم، به دیشب فکر کردم، سربازهای بیچاره! خانوادههایشان چه عذابی میکشند، برای مراسم یادبودشان در میدان ونک جمع شدیم تا شمعی روشن کنیم اما مأموران حفاظتی با باتوم ما را متفرق کردند، راستی چقدر پشتم درد میکند تازه دردش را احساس کردم، خدا کند کبود نشود.
با ترمز اتوبوس از این افکار بیرون آمدم، موزیکم را قطع کردم صدای بوق ماشینا داشت کرم میکرد. خدایا چه شده؟ چرا همه از ماشینهایشان پیاده شدهاند؟ چرا همه عصبین؟ دارند لیچار بار که میکنند؟ از صندلی بلند شدم رفتم کنار راننده متوجه شدم پشت چراغ قرمزیم، چشمم به یک مرد حدودا شصت ساله افتاد که جلوی ماشینها پشت چراغ قرمز دراز کشیده بود روی آسفالت، با خودم گفتم چرا؟ چرا از جانش سیر شده است؟ پاشو دیگر.. یک راه دیگر انتخاب کن، قرص بخور. چه میدانم دار بزن خودت را… یکهو به خودم آمدم، چه دارم میگویم؟ چرا نمیگویم پاشو مسیر زندگیت را عوض کن؟ چه اتفاقی برای ذهنم افتاده؟ خودم هم نمیدانم.
میدان آزادی، رفتم سمت مترو، وای حوصلهٔ مترو را ندارم، زنهای بوگندو و کرو کثیف، مردهای بیمار جنسی، یاد آن مردی افتادم که باسنم را گرفت یا آن پسر بچهای که از دور دویید و به سینههایم چنگ زد، توی دلم میگویم اه چرا اینقدر غر میزنی؟ عین آدم به چیزهای خوب فکر کن، هی غر غر غر.. چقدر مترو شلوغ است.
با هول و لگد مردم افتادم توی قطار، کمرم مال خودم نیست، تنم اینور است پایم آنور، کاش میتوانستم از دور خود را ببینم که چطور ایستادم، نگاههای خستهٔ مردم، نگاههای خواب آلود، نگاههای توهین آمیز، نگاههای کینه توزانه، وای خسته شدم از این نگاهها خب سرتان به کار خودتان باشد، توی شیشهٔ قطار چشمم به خودم افتاد وای چقدر رژلبم به چشم میآید. یعنی به این خاطر نگاهم میکنند؟ الان سر کار بهم میگویند این چه قیافه ایست برای خودت درست کردی! یک دستمال برداشتم آرام روی لبم مالیدم بلکه کمرنگتر شود.
ایستگاه دروازه دولت… بدترین ایستگاه مترو.. از قطار پیاده شدم خط عوض کردم به سمت تجریش
انگار زامبیها به قطار حمله کردهاند ان بدبختهای داخل قطار که قصد بیرون امدن داشتند مجبور به استفاده از سلاحهایی مثل کیف و تسبیح شدند!! وقتی هم که از جمعیت بیرون میامدند انگار از جنگ جهانی برگشتهاند
یکی نفسش گرفته بهش آب میدهند، یکی دارد فحش میدهد هفت جدو آباد همه را، یکی هم دارد میخندد دمش گرم!
از مترو آمدم بیرون به سمت شرکت رفتم، در شرکت را باز کردم احساس ضعف شدیدی داشتم رفتم یک گوشهای یک لقمه نان و پنیری که از خانه برداشته بودم را گذاشتم توی دهانم، آخر ماه رمضان بود نباید کسی میدید. شاید روزه داران بیچاره و از خدا بیخبر! دلشان بخواهد یک وقت.
روز کاری شلوغی نبود، مشتری داشتیم اما زیاد نه، همه از بالا رفتن دیهها گله و شکایت داشتند، یک جوری هم با من حرف میزدند انگار که من دستورش را دادم، به هر حال یاد گرفتم در این جور مواقع باید صبر و حوصله به خرج داد. فقط لبخند میزدم بهشان. مقداری اینستاگرام چک کردم چیز جالبیست. به حال و احوال و طرز فکر مردم تا حدود زیادی میشود پی برد. نه اینکه فضول باشم چون برایم همیشه جالب بوده که مردم نسبت به یک اتفاق یا یک جریان خاص چه واکنشی نشان میدهند. به قول یکی از دوستانم اقتضای رشتهام است. جریان هم هر روز توی این مملکت اتفاق میافتد. جدیدترینش فوت ١٩ سرباز در تصادف رانندگی که هیچ بازتابی در رسانههای ملی نداشت، از فوت حبیب (خواننده) گرفته تا گلشیفته. شبهای قدر هم که نزدیک بود و مردم را در فضای مجازی درگیر میکرد باعث میشد توی سرو کلهٔ هم بزنند و به نوعی سرگرم شوند.
کم کم به پایان ساعت کاری نزدیک میشدم جمع و جور کردم ترجیح میدادم چهار هزار تومان کرایهٔ تاکسی بدهم اما داخل مترو نروم چون برگشتنش فاجعه بود. با تاکسی رفتم سمت ونک دوباره گشت ارشاد دور میدان حضور داشتند، من هم میدان را دور زدم و از یک راه میان بر خودم را به ایستگاه تاکسی رساندم توی مسیر باز هم اتفاقات دیشب آمد توی ذهنم آن دختری که با لگد انداختنش توی ماشین چه شد… آن پیرزنی که افتاد توی جوب چه…؟
پای مردی که کنارم نشسته بود را حس کردم به روی خودم نیاوردم خودم را جمع کردم ولی انگار هر چه بیشتر میکشیدم کنار جای او بازتر میشد نگاهی به او انداختم دیدم چشمش بسته است، چند لحظهای به او خیره شدم دیدم چشمانش را ریز باز کرد و زیر چشمی نگاهم کرد تا دید نگاهش میکنم یکهو خودش را جمع کرد و گفت ببخشید. حوصله نداشتم باهاش سرو کله بزنم رویم را برگرداندم هندزفریم را گذاشتم توی گوشم. صدای داریوش… همیشه آرامم میکرد، زندگی یه بازیه کی از عمرش راضیه ابر گریونه دلم چشمهٔ خونه دلم… چشمانم را بستم وای چقدر خستهام.. باز هم تصادف و ترافیک و بوق ماشینها.. و بدو بیراه گفتنها تمامی ندارد…
وقتی رسیدم خانه انگار وارد دنیای دیگری شدم… احساس راحتی اما نه آرامش.. بطری آب را از یخچال برداشتم سر کشیدم… گویی روزها آب نخورده بودم… افتادم روی کاناپه چشمهایم را بستم.. وای چقدر خستهام. یکی توی ذهنم بهم میگفت مگر کوه کندی دختر؟!؟! نه ولی ذهنم خسته اس.. ذهنم…!!!
س.ن