مردم روستاهای جنوب کرمان از پیر و جوان و کودک با واژه بدبختی خو گرفتهاند و این کلمه در جان و فکر و باورشان رسوخ کرده و بارها و بارها آن را در وصف خود تکرار میکنند. ای کاش مسئولان اوج محرومیت و استیصال این هموطنانمان را در لابهلای کلماتشان میشنیدند و باور میکردند.
“با سلام و ارزه خسته نباشید من حمید … هستم
دندانهایم خراب هستند و هیچ بودجهای برای رفتن به مدرسه ندارم”
حمید ۱۱ساله این نامه را بدون هیچ خطابی مینویسد به این امید که آدم بزرگهایی که به گمان او مهماند و با وانتهای سفید و سنگین از راه دور به روستای دورافتادهاش آمدهاند به او کمک کنند، آخر گفتهاند؛ این مسافران از تهران آمدهاند، همانجا که بزرگترهای روستا میگویند؛ پایتخت کشور است و همه مسئولان و آدم مهمها در آنجا زندگی میکنند.
پسرک آنقدر دندانش درد میکند و آنقدر آرزوی درس خواندن در مدرسه را دارد که جدا از افراد خانوادهاش نامهای مینویسد تا مسافران مثلا مهم برای مسئولان و آدمهای خیلی مهم کشور ببرند تا شاید کسی درد دندانهایش که تمام وجودش را اسیر رنجی افسار گسیخته میکند؛ التیام بخشد.
پسرک دمپاییهایی پارهاش را به پا میکند و به سمت ماشینها که نمنمک روستا را ترک میکنند میدود، به نفس نفس میافتد؛ لباسهای کهنه و نازکش او را در برابر سرما حفظ نمیکنند، سنگهای کف روستا را زیرپایش احساس میکند، کفپایش از درد ذوق ذوق میکند، اما باید نامه را به مسافران بدهد تا آدمهای مهم از درد دندانش باخبر شوند، پس سرعتش را بیشتر میکند تا به یکی از ماشینها میرسد و نامه را به دست یکی از همین مسافران که با تعجب و تاسف اطراف را نگاه میکند؛ میدهد. حمید، امیدوار است که این مسافران برای او، خانواده و دوستانش سبد سبد معجزه بیاورند، هر چه باشد آنها در شهری زندگی میکنند که آدمهای خیلی مهم و مسئول در آنجا ساکناند.
محمدعلی ۱۷ساله نیز نامهای بدون خطاب را به دستمان میدهد؛ نداشتن شناسنامه او، خواهر و برادرهایش را از حداقل حقوق خود محروم کرده است نه توان مدرسه رفتن دارند و نه به او کار میدهند، پدرش افعانستانی و مادرش ایرانی است و همین موضوع باعث شده که بر هویت انسانی او خط بطلان کشیده شود.
او در این نامه میگوید؛ «تنها خواهشی که من از شما دارم آن است که برای شناسنامه ما یک کاری بکنید.»
نامه دیگر مربوط به مادری است که همسری بیکار و بیدرآمد دارد و فرزندش هم مبتلا به تالاسمیست. این مادر علاوه بر فقر و محرومیت شاهد زجرها و دردهای فرزندش هم هست، در حالی که توان درمان او را ندارد. او از کمیته امداد میخواهد؛ پسرش را تحت پوشش قرار دهد تا بتوانند او را درمان کنند.
این نامهها تنها بخشی از نامههای روستائیان دهستان مارز است که در گذر تیمی متشکل از خبرنگاران، مسئولان کمیته امداد استان کرمان و نمایندگانی از فرمانداری شهرستان قلعه گنج به سوی افراد گروه سرازیر میشود.
نامهها پر است از لابه و زاری سالمندان روستایی که بییاور ماندهاند، نه توان کار کردن دارند و نه فرزندانشان استطاعت نگهداری از آنان. در پس خطوط کج و معوج نامهها صدای گریه زنان بیوه و بیحامی که همسر ترکشان کرده یا ازدنیا رفته یا دچار اعتیاد است؛ گوشات را پر میکند. یکی بیسرپرست است و راه به جایی ندارد، دیگری به دلیل نداشتن شناسنامه یارانه نمیگیرد و تحت پوشش هیچ نهادی هم نیست. نامهها این عبارات تکرار شده است”به بنده حقیر کمکی بکنید” یا “درخواست هرگونه کمک را دارم”
نامهها روایتی است از التماس و تظلم خواهی روستائیانی که آنقدر مورد بیتوجهی قرار گرفتهاند که به ناچار حقوق حقه خود را از مسئولان گدایی میکنند.
اهالی روستاهای دهستان مارز، گروهی یا انفرادی نامهها را به دستمان میدهند تا شاید مسئولی ببیند و یاد کند از روستائیانی که در پسِ کوههای دور یا در میان درههای نه چندان عمیق و در کنار کوره راههای سنگلاخی در بدترین شرایط موجود زندگی میکنند تا شاید مسئولی به یاد بیاورد که تنها مسئولیتش در قبال افکار عمومی، شهروندان شهرهای بزرگ نیست بلکه آنان در مقابل آحاد ملت و در مقابل کوچکترین نیازهای آنان مسئولند. حتی در برابر آنان که در میان کوه و دشت یا در میان درههای کمعمق و عمیق زندگی میکنند، حتی آنان که همچون اهالی مارز در میان کپرهای حصیری و در ضریب ۹ محرومیت – بالاترین ضریب محرومیت در کشور- گذران زندگی میکنند.
ماه هانگ؛ تنها مدرسه روستا، کپری و سرد است
“کمکم کنید ما بدبختیم، ما گرفتاریم، من کورم، شوهرم کوره، نمیتونیم هیچ جا را ببینیم، بودجه نداریم بریم جایی چشممون رو روشن کنن، سهم من از زندگی بدبختیه، درآمد نداریم، کیسه آرد و عدس رو با یارانه میخریم.”
این سخنان پیرزنیاست از اهالی روستای ماه هانگ (مامانک) از توابع دهستان مارز که کنار یکی از کپرها چمباتمه زده، دستش را روی سرش گذاشته و آرام آرام همچون سرودن مرثیه نجوا میکند.
برای رسیدن به مامانک باید از جاده اصلی خارج شده و مسیری سنگلاخی را طی کنی تا به دره کمعمقی برسی که روستا در آن واقع شده است در میان درهای نه چندان عمیق روستای مامانک با حدود ۷ خانوار سر از دل زمین برآورده است. به اطراف که نگاه میکنی تا چشم کار میکند؛ کوه است و بیابان، سرمایی خشک و سخت آزارت میدهد. حالا اوائل فصل سرد است. با آغاز بارشها و افزایش سرما این روستائیان شرایط سختتری را تجربه خواهند کرد.
خانهها کپریست، چند ساختمان نیمهکاره هم در این روستا وجود دارد که به نظر میرسد، بلااستفاده مانده است. چند تکه زیرانداز رنگ و رورفته، تعدادی پتوی کهنه و مستعمل، اجاقی خانگی که درون کپر روشن میشود و تعدادی دیگ و قابلمه و اندکی ذغال، تنها لوازم این خانوادهها هستند. اثری از مواد غذایی در این خانههای حصیری نیست.
“ما نمیتونیم درس بخونیم، ما بدبختیم، مدرسهمون کپریه هوا که سرد میشه، بخاری نداریم و اون موقع درس خوندن خیلی برامون سخت میشه” اینها را دخترکی نحیف به نام صفا میگوید که ۱۲سال سن دارد و مانند بزرگترهای ده، بارها و بارها از کلمه “بدبخت” در جملات خود استفاده میکند.
تنها مدرسه روستا، کپری حصیری است با ۵ دانشآموز در سطوح مختلف تحصیلی که میان برف و باران و در سرمای استخوانسوز بیابان چارهای جز درس خواندن در همین کپر عریان را ندارند. بچهها بدون لباس گرم و بدون بخاری در فصل سرما و بدون هیچ وسیله سرمایشی و زیر نور مستقیم آفتاب بیابان در فصل گرما، در همین کپر تحصیل میکنند، درس خواندنی که توانفرسا و سخت است.
مشکلات کودکان و بزرگسالان روستا به زندگی و تحصیل در اتاقکهای حصیری سرد ختم نمیشود. روستا خانه بهداشت ندارد تا رسیدن به اولین خانه بهداشت دو ساعتی راه است که برای رسیدن به آن هم باید از ماشینهای عبوری کمک بگیرند که گاهی از آنها تا ۲۰۰ هزار تومان پول طلب میکنند. ۲۰۰ هزار تومانی که اگر بود؛ شاید اندکی و تنها اندکی اوضاع این مردمان بهتر بود و توان بیشتری برای خرید مواد غذایی داشتند.
آمبولانس هم به منطقه نمیآید و بارها اتفاق افتاده که به خاطر عدم دسترسی به مرکز درمانی و دوری راه بیمار جان خود را از دست داده است، آب شرب شور است. روستا سرویس بهداشتی ندارد و روستائیان با وجود تمام خطراتی که زندگی در بیابان به همراه دارد برای قضای حاجت به بیابانهای اطراف و برای استحمام به کنار رودخانه میروند و در آب سرد رودخانه شستشو میکنند.
ناهوگان؛ اینجا غذا خوردن یک رویا است
از اهالی مامانک جدا میشویم. چند ساعتی مسیر طی میکنیم، آنهم در جادهای سنگلاخی، تکانههای شدید خودرو جانمان را به لب آورده و تک تک استخوانهایمان دردناک میشود، بالاخره به روستای ناهوگان میرسیم. عدهای از روستائیان در ورودی روستا جمع شدهاند، گویی میدانند؛ امروز مهمانهایی ناخوانده به دیدارشان خواهند آمد، نگاه بزرگترها بیروح است، اما جوانترها و کودکان هیجانزدهاند.
اینجا تعداد کپرها بیشتر است و تا چشم کار میکند؛ کومه است و حصیر. ۵۰ تا ۶۰ خانواده، در این روستای محصور در میان کوه و دشت ساکناند. ناهوگان از یک طرف به درختان نخل سر به فلک کشیده و رودخانهای نیمه خشک ختم میشود که برای رسیدن به آن باید مسیر روستا را به سمت پایین از میان سنگلاخ گذشت و از طرف دیگر با تپههای بلند و کوتاه همسایه است.
“ما خیلی بدبختیم، خانهمان همین کپره، جاده نداریم، سرویس بهداشتی هم نداریم، آبمون آلوده و سرده با همون آبی که حموم میکنیم؛ ظرف میشوریم و همون رو میخوریم بعد هم مریض میشیم، اما نمیتونیم دکتر بریم. راه دوره و جاده نداریم. خانه بهداشت دوره و باید پیاده تا راین قلعه بریم که به خانه بهداشت برسیم”.
اینها بخشی از سخنان نازی ۱۸ ساله است که از محرومیتهای روستای محل زندگیاش گلایه دارد. بسیاری از روستائیان کنار کپرهایشان چمباتمه و به جایی نامعلوم زل زدهاند، پیرمردی روی دوپا نشسته دستش را زیرچانهاش گذاشته و به تازهواردها نگاه میکند، نگاهی بدون شور زندگی. او نیز همچون همسایههایش لباسی کهنه و دمپاییهایی پاره بر تن دارد. چهرههای آفتابسوخته روستاییان از فشار فقر و آلودگی محیط، چروکهای عمیق و زودتر از موعد برداشته و پوست کودکان که جولانگاه پشه و مگس است به دلیل همین آلودگی محیط، خشک و ترک خورده شده و از لطافت پوست کودکانه خبری نیست.
روستا در خمار تکرار و یکنواختی فرورفته، هیچ فعالیتی نیست و آنقدر لحظهها و روزها و ماهها و سالها شبیه هم و بیهیچ تغییری از پس یکدیگر میگذرند که بیشتر روستائیان سنشان را نمیدانند و تنها لحظات را سپری میکنند. اینجا تنها هنر مردان ریسیدن چیلک (بندی حصیری که دیوار و سقف حصیری کپرها را به یکدیگر وصل میکند) و تنها هنر زنان بافتن حصیر از درخت داز است که در بیابانهای اطراف بسیار دیده میشود، حرفهای که در بهترین حالت ممکن است؛ ماهیانه ۳۰ هزار تومان نصیبشان کند.
از کشاورزی خبری نیست و خشکسالی و بیبارانی هرچه را بوده نابود کرده، حالا روستائیانی که روزگاری خود مولد و تامینکننده نیازهای کشور بودهاند به نان شب خود محتاجند. غذای معمول آنها نان خشک است اگر آردی باشد و گوجهفرنگی سرخ شده، البته اگر روغنی باشد. اوضاع که خوب باشد؛ غذا مقداری عدس پخته شده است و در غیر اینصورت هیچ، آنچنان که بسیاری از کپرها خالی از مواد خوراکی است.
درباره مصرف برنج و گوشت که میپرسم؛ نازی همان دخترک، فریاد میزند؛ «بررررنج؟ گووووشت؟ مگه ما پول داریم؟” اینجا حداقلها رویا محسوب میشود.» درباره اعتیاد هم میگویند؛ «ما اینجا اعتیاد نداریم؛ فقط فقر و بدبختی داریم، حتی با یارانهام نمیتونیم مخارجمون رو تامین کنیم. برای ما حتی درس خوندن هم سخته چون بودجه نداریم.» همه اینها را با خنده میگوید از همانها که از گریه غمانگیزتر است.
کپرها لخت و عور بدون هیچ وسیله مناسبی برای زندگی در یک گوشه افتادهاند و تنها نشان تمدن در این روستاها لامپهای برقی است که در کپرها روشن است. لامپها تنها وسیله برقی روستائیان بوده و سیمکشی برق بسیار ابتدایی است، سیمهای برق با ارتفاع بسیار کمی از سطح زمین از بالای کپرها میگذرد.
در پایین روستا همانجا که رودخانه نیمخشکی قرار دارد، اهالی برای تامین آب شرب چالهای کندهاند؛ چالهای که پر از زباله است، چاله آب برای استحمام، شستن ظروف و رفع عطش و… استفاده میشود، زنان روستا برای استحمام چارهای ندارند جز آنکه همگی با هم کنار چاه جمع شده و چادرهایشان را در اطراف آنکه قصد استحمام دارد؛ بگیرند و به نوبت در آب سرد و آلوده آن استحمام کنند. تا رسیدن به چاه آب نیز باید راهی با سراشیبی تند را طی کنند که با دمپاییهای پاره و راه سنگلاخی سخت است.
به غیر از سرمای سخت رودخانه که استحمام را برای اهالی سخت کرده است؛ نبود وسایل گرمایشی در این فصل سال و نبود وسایل سرمایشی در فصل گرم سال آنهم در این بیابان که صبحهای داغ و شبهایی سرد دارد؛ روستائیان را به سطوح آورده است به نحوی که تابستانها ناچارند، دیوار حصیری کومهها را بالا زده و در انتظار پایین آمدن خورشید بنشینند.
اینجا ازدواج هم با سختی زیادی انجام میشود و بسیاری از جوانان چندسالی در عقد میمانند تا شرایط شروع زندگی مشترک در همین کومههای ناچیز برایشان مهیا شود. به گفته یکی از روستائیان با هزار بدبختی ازدواج میکنند و این تازه آغاز تراژدی است، زیرا در موارد بسیاری فرزندانشان به خاطر عدم دسترسی به پزشک پیش یا پس از تولد از دست میروند.
زن و مرد جوانی کنار یکی از حصیرها چمباتمه زده و به تازهواردها نگاه میکنند. در کومه هیچچیز ندارند؛ سنشان را نمیدانند و تنها میدانند؛ ۴ فرزند دارند که در میان آلودگی و فقر رشد میکنند.
زن به زبان محلی که فهمیدنش برای من سخت است، میگوید؛ «از نظر بهداشتی هیچی نداریم. دکتر هم دوره، پولشم نداریم، وسیله هم نداریم که به دکتر بریم.” مرد هم از نداشتن درآمد ناراحت است، فرزندانشان را نشانم میدهد؛ تنها پوشش پای بچهها برای محافظت از سرما دمپاییهای پاره و تنها درآمدشان از راه بافتن حصیر و یارانه است.
آخرین فرزند خانواده نیز یارانه نمیگیرد تا مبادا خانواده حق سایر مردم کشور را ضایع کرده و اموال بیتالمال حیف و میل شود… غذای این کودکان در نبود مواد خوراکی، خرماست. خرمایی که از نخلهای اطراف چیده میشود و دیگر هیچ.
وقتی سهم روستایی از توجه مسئولان قبض برق است
یکی از مردان ده به سمت ما میآید، قبض برقش را نشانمان میدهد؛ مبلغ ۱۸۶ هزار تومان هزینه برق راهش را به این کپرها پیدا کرده است. از من میخواهد کومهاش را ببینم، کپر خالی است نه یخچال نه کولر نه جاروبرقی و نه حتی پریز برقی در این کومه و در هیچ یک از کومهها دیده نمیشود و اینکه چطور چنین مبلغی برای استفاده از لامپ برای این روستایی آمده است؛ جای سوال است، مرد میگوید؛ «من و بچههام غذایی برای خوردن نداریم، اونوقت چطوری این پول رو بدم.»
جالب است که اداره برق ارسال قبض برق به این مناطق را فراموش نکرده است یا ستاد هدفمندی یارانهها قطع یارانه فرزند چهارم این روستائیان را از یاد نبرده و آماری دقیق از این روستائیان دارد، اما وزارت راه، وزارت نیرو، وزارت بهداشت و وزارت آموزش و پرورش و…. سالهای سال است که این کپرنشینان را از یاد برده و فراموش کردهاند که این روستائیان به راه مواصلاتی مناسب، مراکز درمانی، ساختمان مستحکم برای مدرسه، آب شرب و مصرفی پاک و…. نیاز دارند، چگونه است که این روستائیان در زمان پرداخت هزینهها در شمار شهروندان این سرزمین هستند و در زمان دریافت خدمات آنقدر فراموش شدهاند که به گفته یکی از مسئولان فرمانداری تا به حال پای معاون توسعه روستایی و مناطق محروم رئیس جمهور به آن نرسیده است.
احمد کامرانی؛ عضو شورای شهر قلعه گنج درباره وضعیت این روستاها میگوید؛ «در این روستاها جاده، امکانات و مرکز بهداشتی وجود ندارد، اگر زمان وضع حمل زنی برسد؛ او را پشت وانت میگذاریم که در دستاندازها و تکانهای شدید جاده سنگلاخی بچه زود به دنیا میآید در نتیجه یا مادر میمیرد یا بچه. در این روستاها مردم بر اثر عقربزدگی هم از دست رفتهاند.»
او ادامه میدهد: «پزشک تنها هر پانزده روز یک بار به روستا سر میزند. مگر قرار است؛ حتماً در همان پانزده روز ما مریض شویم. شاید وقتی که او رفت عقرب نشینمان بزند یا مریض شویم.»
کامرانی نام جادهها را جاده مرگ گذاشته است و میگوید: «مگر جاده شهر و روستا فرق میکند؟ یعنی جان روستایی اینقدر بیارزشه که در راههای تنگ سنگلاخی در اثر تصادف و…. از دست برن؟»
عضو شورای شهر میگوید: «چاه کوچکی که اهالی برای تامین آب مصرفیشان زدهاند، آلوده است؛ و به همین دلیل مردم دچار اسهال و استفراغ و معده درد شدهاند، نابینایی هم زیاد است. تا رسیدن به اولین بیمارستان ۱۸۰ کیلومتر راه است که در این جاده سنگلاخی طی مسیر، مدت زمان بیشتری طول میکشد، آنها هم که میتوانند به این مرکز بروند به دلیل کمبود امکانات آن ناچارند به سایر شهرها بروند که معمولاً به دلیل بیپولی از پس آن برنمیآیند.»
او تاکید میکند: «اینها در حصیرهایشان قوت لایموتی ندارند، هر کیسه آرد ۴۰، ۵۰ هزار تومان است، برای خرید آن هم چشمشان به یارانه است. سالی یکی دو بار هم خیرین تهران گوشت برای این افراد میفرستند. یک مدرسه شبانهروزی دخترانه هم ساختهاند، اما باز هم درس خواندن برای بچههای محروم این روستاها سخت است.»
بیش از چهل خانوار در قلعه گنج شناسنامه ندارند. عضو شورای قلعهگنج از نداشتن شناسنامه بیشتر اهالی روستا خبر میدهد.
در گذشته کدخدا یا بزرگ ده، دو سال یکبار به کهنوج یا میناب میرفت و برای افراد شناسنامه میگرفت، در این میان بسیاری هم جا میافتادند و اسمشان برده نمیشد. یکی شناسنامه نصیبش میشد و دیگری نه. ۱۱سال است که پیگیر شناسنامهها هستیم و هنوز به نتیجه نرسیدهایم. این افراد نه میتوانند از مسکن روستایی استفاده کنند، نه مدرسه، نه یارانه و نه تحت پوشش نهادهای حمایتی قرار میگیرند.
وی با اشاره به خانههای ساخت بنیاد مسکن در این روستاها میگوید: «مردم روستا درآمدی ندارند که بتوانند اقساط این خانهها را بپردازند.»
راین قلعه؛ تنها ۵ خانواده از ۱۳۵ خانوار سرویس بهداشتی دارند
از ناهوگان به سمت راین قلعه مرکز دهستان مارز حرکت میکنیم. اینجا تعداد خانههای کپری کمتر است و خانه بهداشت نیز دارد. روزانه ۱۴ تا ۱۵ نفر به خانه بهداشت فاقد امکانات روستا مراجعه میکنند، هرچند که بسیاری از روستائیان به دلیل دوری و مشکلات راه تا به دکتر برسند؛ از دست میروند. مدرسه کهنه و قدیمی ده نیز امکانات خوبی ندارد، اما ۱۷۶ دانشآموز ناچارند؛ در همین شرایط درس بخوانند و میدانند که به زودی چارهای جز ترک تحصیل به دلیل فقر مالی را ندارند.
۳۰، ۴۰ نفر فارغالتحصیل دانشگاهی روستا همچون سایرین بیکارند. حتی آموزش و پرورش نیز از افراد غیربومی برای تدریس در مدارس این روستاها استفاده میکنند. از ۱۳۵ خانواده ساکن در راین قلعه تنها پنج خانواده سرویس بهداشتی دارند و مابقی فاقد آن هستند. وضعیت بهداشتی آب هم خوب نیست. هرچند خیرین ۱۳ کیلومتر لولهکشی آب انجام دادهاند، اما روستائیان پول ندارند که دینام بخرند یا چاه بزنند. چاه قدیمی نیز آب زیادی ندارد و شاید هفتهای یک بار آب به لوله بیاید که آن هم تصفیه نیست.
اهالی برای تامین آب شرب خود ناچارند؛ ۲۰ لیتر آب را از رودخانه تا ده که فاصله زیادی است؛ روی سر بیاورند. آب آنقدر سرد است که حتی دست شستن با آن مشکل اما ناچارند با همان استحمام کنند یا ظروف خود را بشویند.
مردم روستاهای قلعهگنج حتی برای قضای حاجت هم مشکل دارند. موضوع تاسفآوری که کامرانی (عضو شورای شهرستان قلعهگنج) هم با اندوه از آن یاد میکند.
برای قضای حاجت که به اطراف میرویم؛ شرایط تاسفآور است. تصور کنید؛ یک روستایی را که برای قضای حاجت به حاشیهها پناه برده، اما ناگهان و بیخبر سر و کله یک روستایی دیگر پیدا میشود که او هم به خیال قضای حاجت همانجا را انتخاب کرده است.
جالب است که گفته میشود؛ در شهرها تفکیک جنسیتی در دانشگاهها، اتوبوسها و حتی سالن غذاخوری برخی از سازمانها با جدیت پیگیری میشود، در حالی که مردم این روستاها به دلیل شدت محرومیت و فقدان امکانات ناچارند؛ برای برآورده کردن حداقلها چنین شرایط سخت و فاجعهباری را تحمل کنند و حتی در زمان دستشویی رفتن امنیت نداشته باشند.
در راین قلعه ۳۰، ۴۰ خانواده برق ندارند. اداره برق نیز به قولهایش عمل نمیکند، موبایل و اینترنت که یک شوخی است. دانشآموزانی که توانایی ادامه تحصیل دارند نیز ناچارند به قلعهگنج بروند، اما برای طی این مسیر طولانی سرویس ندارند؛ فقط چند دستگاه خودروی پراید در مسیر است که در این جاده سنگلاخی جواب نمیدهد.
نمگاز؛ قسط ندهید، یارانهتان را قطع میکنیم
کمی از ظهر گذشته است که به روستای نمگاز میرسیم، مسیر آنقدر ناهموار است که بدنهایمان دردناک شده و این مسیریست که روستائیان هر روز باید طی کنند. در مقابل مسجد روستا توقف میکنیم؛ مسجد به دلیل حضور پزشک شلوغ شده است، هرکس دردش را میگوید؛ دارویش را میگیرد و میرود.
در اینجا هم شرایط مانند روستاهای قبلی است؛ مردم کپرنشینند و خانههای ساخت بنیاد مسکن نیمهتمام گوشهای افتادهاند. آب شرب سالم و سرویس بهداشتی وجود ندارد، خانه بهداشت هم وجود ندارد و بیماران در این مسیر پرپیچ و خم و ناهموار بیهیچ صدا و فریادرسی جان میسپارند. کودکان روستا نیز به دلیل آشامیدن آب آلوده به دل درد دچارند.
تنها منبع درآمد اهالی نمگاز نیز یارانه است، یارانهای که برخی از اهالی به دلیل نداشتن شناسنامه و برخی دیگر به دلیل عدم اطلاع از زمان ثبتنام، از آن بیبهرهاند. یکی از اهالی میگوید: «ما اینجا تلویزیون نداریم، اونایی که دارن فقط برفک میبینن. وقتی تلویزیون گفت که برای گرفتن یارانه ثبتنام کنید من که تلویزیون نداشتم باخبر نشدم و جا موندم.»
اینجا زنان بیش از مردان اشتیاق برای گفتن مشکلاتشان دارند. مردان جوان غالبا برای کار به بندرعباس میروند و بعد از مدتی بازمیگردند، طی این مدت هم نه بیمه میشوند و نه میتوانند پولی جمع کنند. بسیاری از دختران جوان ده پشت کنکوریاند و به خاطر بیپولی نمیتوانند به دانشگاه بروند، بیکارند و در خانه نشستهاند برای ازدواج هم پول ندارند.
درباره اعتیاد که میپرسم با خنده میگویند: «اینجا معتاد خیلی کم است، چون پولش نیست. آنها هم که معتادند؛ وقتی برای کار به شهرهای دیگر میروند، مواد مصرف میکنند و وقتی به اینجا برمیگردند؛ پولی برای تهیه مواد ندارند. وقتی پول آرد نداریم؛ پول مواد از کجا بیاریم؟
در این روستا بنیاد مسکن اقدام به ساخت چیزی شبیه خانه برای اهالی روستا کرده و ماهی ۹۰ هزار تومان نیز قسط این خانههاست، خانههایی که نه در و پنجره درست و حسابی دارند و نه جایی به عنوان سرویس بهداشتی و آشپزخانه برای آنها در نظرگرفته شده است. این خانهها تنها چهارچوبی ساخته شده از بتون و سیمان هستند که حالا به عنوان محل نگهداری احشام مورد استفاده قرار میگیرند. روستائیان بیدرآمد باید ضمن پرداخت اقساط این خانهها نسبت به تکمیل آنها اقدام کنند، در حالی که پرداخت چنین هزینهای برای مردم روستا واقعا دشوار و غیرممکن است.
یکی از اهالی روستا میگوید: «باید ماهی ۹۰ هزار تومان قسط بدم که نمیتونم. حالا هر روز از بنیاد مسکن تماس میگیرن و تهدید میکنن که یا قسط رو بدین یا یارانهتون رو قطع میکنیم. ما به بنیاد مسکن گفتیم؛ بدون یارانه از گرسنگی میمیریم. ما خونه نمیخواستیم تو همین کپرا زندگی می کردیم. حالا نه خونه درستی داریم و نه کپر. کپرهامون رو جمع کردیم و فقط تعدادی از کپرهای دیوار گلی باقی موندن که خیلی سردند.»
سه نفر از دخترهای روستا همراهیام میکنند تا شرایط روستا را نشانم دهند؛ روستا از هرچه رنگ و بوی زندگی طبیعی را داشته باشد؛ خالی است، تنها کومه است و تعدادی بنای کوتاه قد و نیمهکاره که نامش را “خانه مسکنی” گذاشتهاند. کپرهای حصیری جمع شدهاند و چندتایی هم که هست؛ نیمه کارهاند و به عنوان آشپزخانه استفاده میشوند. میگویند برای ساخت یک کپر چیزی حدود سه میلیون تومان پول لازم است که توان پرداخت این مبلغ را هم ندارند، زیرا باید برای کپر حصیر و چوب و گیش (سقف) بخرند.
یکی از دخترها میگوید: «پدرم پیر و از کار افتاده هست؛ نمیتونه ۳ میلیون و هشتصد هزار تومان بدهیاش رو بابت قسط خونه پرداخت کنه. حالا میترسم یارانهمون رو هم قطع کنن.»
هوا سرد است و تنها پوشش این دخترکان چادرهای نازک و لباسهای محلی مخملی و کهنهشان است. لباس گرم ندارند و در زمان حرف زدن از شدت سرما دندانهایشان به هم میخورد و تنهای نحیفشان به لرزه افتاده است. یخ زدن در این سوز سرد، داستان غمانگیز بیشتر این روستائیان است که نه تنها از داشتن لباس گرم بلکه از داشتن وسایل گرمایشی محرومند، بعضی بخاری دارند و بعضی ندارند. آنها که در انتهای روستا و روی تپهها زندگی میکنند؛ برق هم ندارند و تابستان به خاطر نداشتن کولر از گرما آشفته میشوند.
وارد یکی از کپرها میشوم، تنها لوازم آن یک یخچال است؛ درش را که باز میکنند، نیمه خالی است. غذایشان هم ناچیز است. یکی از دخترها فارغالتحصیل زبان و ادبیات فارسی است، پدرش گوسفندهایش را میفروشد تا دخترک بتواند ادامه تحصیل دهد. حالا دو سالی است که دختر به امید کار و کمک به پدر پیرش به روستا بازگشته، اما کاخ آمالش فرو پاشید؛ وقتی با حقیقت تلخ بیکاری مواجه شد. حالا نه میتواند کار کند و نه به دلیل مشکلات مالی توان ادامه تحصیل دارد. دراین وانفسای بیکاری آموزش و پرورش نیرو نمیخواهد و افراد غیربومی را برای آموزش در روستا به کار میگیرد.
در این برهوت فراموششده، مردم هنوز عشق را از یاد نبردهاند؛ یکی دو تا از دخترها چشمانشان برق میزند، وقتی درباره ازدواج از آنان میپرسم، نامزد دارند اما به خاطر بیپولی نمیتوانند ازدواج کنند.
وقتی زنان کنار رودخانه استحمام میکنند
یکی از دخترها میگوید: «با غریبهها ازدواج نمیکنیم فقط خودی. پسرعمویم نامزدم است. من دوستش دارم اما باید پنج، شش سالی صبر کنم تا برای کارگری به بندر بره، کمی پول جمع کنه کپری درست کنه و زندگی را شروع کنیم.»
او ادامه میدهد: «اینجا بابای دخترا پول ندارن که جهیزیه بدن، پسرا باید خودشون همه چی رو جفت و جور کنن. ما به غریبه ها اعتقاد نداریم، فکر میکنیم پسری که مال همین جاست یک روز ممکنه بذار بره وای به حال غریبهها تازه غریبهها انتظار جهیزیه هم دارن.»
درباره آب روستا که میپرسم، میگویند: «ما اینجا سرویس بهداشتی نداریم.»
در نقطهای دور جایی که درختان نخل بسیار کوچک به نظر میرسند؛ رودخانه کمعمقی در جریان است که محل تامین آب روستائیان است. زن و مرد و کودک برای استحمام یا دستشویی باید از سراشیبی تند روستا پایین رفته و یکساعتی راه طی کنند تا به رودخانه برسند، در این شرایط امکان بروز هر خطری برای این افراد و به خصوص زنان وجود دارد، آب برای نوشیدن و شستن ظروف نیز از همین رودخانه تامین میشود.
روستا بالای دره بنا شده است. یکی از اهالی روستا زمانی که کاری داشته و حقوقی، ساختمان کوچکی را به عنوان سرویس بهداشتی در لبه کناری نمگاز بنا میکند، اما به دلیل بیکاری و بیپولی که ناگهان گریبانش را میگیرد، نمیتواند سرویس بهداشتی را راهاندازی کند و بنا بدون استفاده میماند.
دخترها با خنده میگویند: «برای قضای حاجت سعی میکنیم؛ جایی که مردها میروند، نرویم برای حمام هم همین است.»
زمان خداحافظی که میشود؛ دختران سوال میکنند، حالا این گزارش تهیه شه به ما کمک میشه، کسی کمکمون میکنه؟ نگاهشان میکنم نمیدانم باید چه بگویم،«ایشالا که کمک میشه»
کرچکان خانه بهداشت ندارد
ساعتی دیگر راه طی میکنیم تا برای استراحت به روستای بعدی میرسیم؛ ساعت حدود ۵ بعدازظهر است که به کرچکان میرسیم؛ جایی که به قول راهنمایمان روستایی مثلا اعیاننشین است. مردم کرچکان هم در کومه زندگی میکنند، اما دیوارها بهجای حصیر از گل ساخته شده است، کومهها اندکی تنها اندکی بزرگتر و لباس روستائیان کمی بهتراست.
زنان روستا با خوشرویی به استقبالمان میآیند، ما را به کپری که نظر میرسد؛ بزرگترین کومه روستا است دعوت میکنند، در این روستا هم مدرسه وجود ندارد، خانه بهداشت بسیار دوراست و خبری از سرویس بهداشتی نیست. تنها تفاوت آن با سایر روستاها وجود آب شرب و تصفیه شده درون روستا است و دیگر هیچ.
کودکان کار در مزارع آروزی مدرسه رفتن دارند
در ادامه راه به گلخانه پرورش توتفرنگی برمیخوریم؛ بوتههای توتفرنگی پشت سر هم چیده شدهاند و برخی دانههای توتفرنگی سر از دل خاک بیرون آوردهاند و برخی در انتظار سلام کردن به خورشید بهاران هستند، هوای نمزده و بارانی صفای دیدن این منظره را دو چندان میکند، اما دیدن کودکانی که بهجای حضور سر کلاسهای درس مشغول جدا کردن علفهای زائد در این گلخانه هستند؛ لذت لحظهها را میزداید.
کارگران روی دو پانشستهاند و مشغول رسیدگی به بوتههای توت فرنگیاند، یکی از کارگران جوان ۲۶ ساله است که تا اول راهنمایی درس خوانده و بعد از آن به خاطر بیپولی ترک تحصیل و از ۱۶ سالگی کارگری کرده است. در ۱۸ سالگی نیز ازدواج میکند و حالا دختری ۷ ساله که ثمره این ازدواج است در کنار او و همسرش در گلخانه کار میکند.
جوان کارگر فصلی است و به همین دلیل تحت پوشش بیمه نیست، این فصل را در گلخانه توتفرنگی کار میکند و فصل دیگر قرار است؛ در زمین ذرت کار کند. ۶۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومان دستمزد میگیرد، حقوقی که نمیتواند پاسخگوی زندگیاش باشد. به گفته او اگر در زمان کار حادثهای رخ دهد، هزینهاش پای کارگران است و هزینه درمان از حقوقشان کم میشود.
شرایط زندگی برای این کارگران آنقدر سخت است که دخترک بهجای رفتن به مدرسه ناچار شده از فرزند کوچکتر خانواده نگهداری کند تا مادر هم بتواند در کنار پدر کشاورزی کند. دخترک پرستو نام دارد و دلتنگ دوستانش است، دوست دارد درس بخواند. او در کنار نگهداری از برادر کوچکترش پابهپای کودکان دیگر روی زمین کار میکند و با همه سختیها هنوز هم امیدش را از دست نداده و با اطمینان میگوید؛ «اینجا مدرسه نداره، اما سال دیگه میریم شهر خودمون. منم به مدرسه میرم.»
در کنار پرستو دختر دیگری با جدیت مشغول کار روی بوتههای توتفرنگی است؛ همه چیز برای این دختر ۱۳ ساله از ۵ سال پیش شروع شد؛ زمانی که پدرش از دنیا رفت و او ناچار شد؛ برای کمک به معاش خانواده رفتن به کلاس پنجم و مقاطع بالاتر را فراموش کند. او حالا در کنار مادر کشاورزی میکند و ماهیانه ۴۵۰ هزار تومان درآمد دارد، درحالی که همچنان در آرزوی رفتن به مدرسه و حضور در کنار همسنوسالان خود پشت نیمکت مدرسه است.
این کودکان بیپناه در خیابانها و در میان دود ماشین کار نمیکنند، هیچکس درد و رنج آنها را نمیبیند. آنان خانواده دارند، بدسرپرست نیستند، قربانی خشونت خانگی و کودکآزاری نیستند، آنان هم قربانی فقر فراگیر و نهادینه شده در مناطق جنوبی کرمانند. آنان در آرزوی درس خواندن، بازی کردن و زندگی کردن همچون همسالانشان بزرگ میشوند و وقتی به خود میآیند که ریشه درخت رویاهایشان خشکیده و به همان چرخه فقر و محرومیت والدینشان دچار شدهاند. در سن پایین ازدواج میکنند، فقر اجدادشان را دوباره و دوباره تجربه میکنند و همان فقر را برای کودکانشان به میراث میگذارند.
چه کسی مسئول این فاجعه انسانی است؟
اینجا در جنوب کرمان ارزان، جان آدمیست و آنچه گران است؛ کرامت او. کرامتی که آنقدر نادیده گرفته شده و تنها در شعار مسئولان تکرار شده که امروز روستائیان این مناطق را به تضرع برای داشتن زندگی حداقلی واداشته است.
اینجا آنقدر به بهانه خشکسالی، کمبود بودجه و… بیکاری رواج دارد که روستائیان عادت کردهاند به زل زدن به کوه و دشتهای اطراف به جای کار. بیکاری در جان و تن این مولدان و گردانندگان پیشین اقتصاد کشور چنان موذیانه رسوخ کرده است که میترسی روزی انفعال تبدیل به فرهنگ و عادت این مردمان شود. میترسی روزی برسد که روستائیان به جای خوداتکایی به کمکهای ناچیز این و آن وابسته شوند.
نمیدانم آیا مسئولان کشور فصل سوم قانون اساسی کشورمان را که بر حقوق و عدالت برای آحاد مردم بدون هیچگونه تبعیض تاکید میکند از یاد بردهاند؟ نمیدانم آن چیست که باعث شده هیچیک از مسئولان طی این سالیان نیمنگاهی به این مردم اسیر فقر و محرومیت نیندازند و از یاد ببرند، روستائیانی را که نه تنها با مرکز استان خود که با مرکز کشور فاصله زیادی دارند و حتی برای رسیدن به روستای بعدی باید از جادههای مرگآور و خطرناک بگذرند.
نمیدانم باید انگشت اتهام را به سوی کدام نهاد گرفت؟ چه کسی مسئول این فاجعه انسانی است؟ چرا این زنان و مردان و کودکان در شرایطی بدتر از شرایط جنگزدگان زندگی میکنند؟
نمیدانم وقتی مسئولان و کارشناسان از ارزشمندی سرمایه اجتماعی و نیروی انسانی به عنوان نیروی پیشبرنده توسعه تاکید میکنند، آیا هرگز به این انسانهای گرفتار فکر میکنند به مردمانی که همچون قبایل بدوی ناچارند در رودخانه استحمام کنند و در بیابان … به مردمانی که کرامتشان را از یاد بردهاند و آنقدر شرایطشان اسفبار و اضطراری است که دست نیاز به سمت شناس و ناشناس دراز میکنند.
مردمی که نان خشک برایشان غذایی رویایی محسوب میشود با کدام نیرو، امید و عزت نفس زندگی خواهند کرد و برای نسل بعد از خود چه چیز به یادگار خواهند گذاشت؟ این مردم پیر و جوان و کودک با واژه بدبختی خو گرفتهاند و این کلمه در جان و فکر و باورشان رسوخ کرده و بارها و بارها آن را در وصف خود تکرار میکنند. ای کاش مسئولان اوج محرومیت و استیصال این هموطنانمان را در لابهلای کلماتشان میشنیدند و باور میکردند. ای کاش مسئولان ….
باری این روستائیان امروز برای تامین حداقلهای خود به کمک هموطنان خیرشان نیاز دارند، هموطنانی که شاید هرگز اوج رنج و محرومیت این افراد در تصورشان نیز نگنجد. هموطنانی که طعم آب آلوده به فضولات انسانی و حیوانی را نچشیدهاند و نمیدانند، چه حالی دارد؛ لرزههای تن در پس سرمای استخوان شکن و التهاب داغ گرما به دنبال تابش مستقیم آفتاب تابستان.
به حال این مردمان و فریاد کمکخواهی آنان از مسئولان و مردم که فکر میکنم؛ این شعر نیما بارها و بارها در ذهنم جان میگیرد؛
آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید/ یک نفر در آب دارد میسپارد جان