فرهاد سلماپور ظهیر در نوشتهای به شرح اتفاقاتی که در یک روز کاری در دادسرای شهید مقدس رخ میدهد، پرداخته است.
به گزارش تارنگارحقوق بشر در ایران، متن کامل نوشته این کنشگر مدنی در پی میآید:
امروز به دادسرای مقدس اوین رفتم، جایی که برای رسیدگی به اتهامات امنیتی و سیاسی در نظر گرفتهاند، و بقول خودشان «چشم نظام»است!
وارد که میشوی، از ساعت و عینک و سوئیچ ماشین و حتی کمربندت را باید تحویل دهی که تازهوارد سالن انتظار شوی؛ سرباز میگوید قبلاً در داخل اینگونه اقلام دوربین وارد کردهاند و از پروندهها عکس گرفتهاند! گویی “چشم نظام” آنقدر بیبصیرت بوده که این اتفاقها برایش افتاده است.
خلاصه پس از بازرسی بدنی وارد سالن انتظارش میشوی، و پس از هماهنگی تلفنی دژبان و صدور فرمان از شعبات، داخل میشوم؛ سالنی ساکت و آرام و به دور از هیاهو، گویی که وارد دادسرایی در ژنو سوییس شدهای! اما نه از نظر رعایت شدن معیارهای حقوق شهروندی، بلکه فقط به لحاظ آرام بودنش، در آن خبری از دعوا و بگومگو روزمره نمیبینی، چرا که در اینجا شکایت عموم افراد پذیرفته نمیشود و صرفاً برای تاختوتاز سازمانهای اطلاعاتی و شکایات آنها از مردم ایرانزمین در نظر گرفته شده است؛ و هرازگاهی یک متهم که در احاطه چندین مأمور لباس شخصی میباشد به سالن آورده میشود، و فقط از نوع لباس فرمی که بر تن متهمان است، میتوانی تشخیص دهی که این متهم در دست وزارت اطلاعات است یا اطلاعات سپاه! چراکه مثلاً لباس متهمان وزارت که از بند ۲۰۹ آورده میشوند، “طوسی” میباشد. همان لباسی که همگان بارها و از طریق اخبار ۲۰: ۳۰ صداوسیمایی که ننگ ماست، دیدهاند که در جریان نمایشهای تلویزیونی مضحک و اعترافات اجباری برخی متهمین، بر تن داشتهاند.
در اینجا وقتی بر روی نیم کتهای سالن نشستهای و منتظری که بازپرس صدایت کند، اگر سؤالی از یکی از متهمان بپرسی، کلاهت پس معرکه است! حتی مأمورین همراهش، چشمها را نیز مراقبت میکنند که مبادا اشارهای ردوبدل گردد!
لحظات میگذرند گاهگاهی هم افرادی را میبینی که یک کیف سیاهرنگ در دست!! در سالن دادسرا از این اتاق به آن اتاق میروند و اگر هم نگاهشان کنی، طلب کارانه نگاهت میکنند! اما نباید اشتباهاً فکر کنی که آنان وکیلاند، چراکه در این مکان حتی وکلا نیز باید تمام وسایل شخصی خود و از جمله کیفشان را تحویل داده و وارد شوند، آنهایی که کیفهای سیاهرنگ در دست دارند، در حقیقت همان بازجوها و یا مأموران اداره حقوقی قضائی سازمانهای اطلاعاتی هستند که یکی برای تمدید زمان بازداشت موقت چانهزنی میکند و دیگری برای بازپرس روند بازجوییها را شرح میدهد!
و یکی هم تازه گزارشی را تهیه و به دادسرا آورده است تا دستور بازداشت و قلعوقمع را بگیرد و خانهای را به رنگ همان کیفی که در دست دارد، دچار سازد، خب اینها که یاد نگرفتهاند که گرهی از مشکلات مردم وا کنند، اینها در مکتب حسین طائب ها و شریعتمداریها و کلاً در محضر ولایت آموزشدیدهاند! و راستی میدانید که درون آن کیفهای سیاه که در دست دارند، چیست؟ در آنها پروندههای بچههای مردم قرار دارد، که قرار است به استناد آنها و در دادگاهی چند دقیقهای عزیز یک خانواده را به تحمل دهها سال حبس و تبعید محکوم کنند، آخر اینها در خانوادههای سالم بزرگ نشدهاند که بدانند پدر و مادر و خواهر یعنی چه، اصلاً رنگ و بویی از محبت نچشیدهاند که بدانند قلب مادری که هنگام خارج کردن فرزندش از خانه و بردنش در حالی که میداند به چه کشتارگاهی میبرندش، چگونه میایستد! اینها چه میدانند خواهری که به هنگام بازرسی خانهشان به تماشای له شدن غرور و مردانگی برادرش خیره شده و یواشکی اشک میریزد یعنی چه!!
آنها از گرفتن دستور ورود به منزل و بازرسی خانه و بازداشت و توهین و شکنجه، آنقدر لذت میبرند که من و تو از تماشای شکفتن غنچههای یاس و شقایق! پس بایدم مراقب پروندههایی باشند که در آن نسخه عزیزان و جگر گوشههای مردم را و انسانیت را پیچیدهاند، و بایدم آن را لای زر ورق نگهش دارند و در کیفی بگذارند که به رنگ دلهایشان است! و باید این را هم بگویم که در دفعه اول که به این مکان مخوف میروی که بوی نفرت و تعفن و شکنجه میدهد، شاید توان تشخیص اینها را نداشته باشی! خب من و نسل من از آن سال سیاهی که این خراب شده را افتتاحش کردند، جزء مشتریهای پروپاقرصش بودهایم و زمانی در احاطه مأموران کیف سیاه بهدست و روزی هم مثل امروز با احضار تلفنی و با پای خودمان در آن نشستهایم!
آنانی که کیف سیاه در دست دارند، یکی یکی میآیند و میروند، از این اتاق به آن اتاق، چنانچه احساس میکنی اینها، آنقدر که در این مکان احساس آرامش و خوشبختی میکنند و همواره هم دیگر را با تبسمی ولایی نگاه میکنند و با نگاهی کریه از موفقیتشان در قانع کردن آقایان بازپرسها اشاراتی رو ردوبدل میکنند که این احساس آرامش و خوشبختی را، حتی در آغوش مادرشان نیز نمیچشند که اگر میچشیدند که شغلشان این نبود آخر!
و اما گفتم که بازپرسها معمولاً با توضیحات کیف به دستها، قانع میشوند که آن کنند که آنها میخواهند! اصلاً بازپرسها غلط بکنند که قانع نشوند و اطاعت نکنند!، مگر اینجا سوییس یا فرانسه و دیگر بلاد کفر است که مأمورانش، ضابط دادگستریاش باشند! اینجا سرزمین اسلامی است که در آن ولایتفقیه حکم فرماست! بایدم بازپرس و قاضیاش فرمانبرداری محض از دستآموز های حسین طائب و شریعتمداری، داشته باشد!
خلاصه که این آقایان کیف به دست را نگاه میکنم، به تیپها و چهرههایشان که نگاه میکنی، از آنهایی هستند که در شرایط عادی، حتی حاضر نیستی جواب سلامشان را بدهی و حتی اجازه دهی کفشهایت را واکس بزنند! خب دل آدمیزاد در چهرهاش تأثیر میگذارد! نحوه راه رفتن و لباس پوشیدنشان؛ حتی بعضیهایشان که مثلاً تیپ باوقاری زدهاند! کتوشلوار براق عهد تیر کمون شاه! با کفشهایی که مناسب آن لباس نیست و معمولاً گردوخاک که چه عرض کنم، گلولای کفشهایشان مرا یاد شالیزارهای شمال میاندازد!
ساعت ۱۱ ظهر میشود، و به یکباره بیش از ده نفر از سربازان گمنام با چنان شتاب و غضبی از راه میرسند و بر سر چندین نفر از افراد عادی مثل من عربده میزنند که گوئی سر آوردهاند! و میخواهند که از جای خود برخاسته و رو به دیوار بایستیم و پشت سرخود را نیز مطلقاً نگاه نکنیم، و پس از درآوردن وضعیت سالن طبق میل خودشان، که مطمئن هستند “غیرخودی” آنها را نمیبیند، متهمی را آنچنان در محاصره خود وارد سالن کرده و به یکی از بازپرسیها میبرند که گوئی فرمولهای سازمان فضائی ناسا را حمل میکنند! و پس از گذشت دقایقی که دوباره اوضاع عادی میشود، از پچ پچ های چند نفر از مأمورین دیگر، میشنوم که متهم ویژهای که آوردهاند، یکی از مدیران حراست سازمان انرژی هستهای است که گویی به جرم جاسوسی برای سازمان اطلاعات اسرائیل (موساد) بازداشت شده است (رحمه الله من یقراُ الفاتحه مع الصلوات)!
وقت اذان میشود، آقایان یکی یکی از اتاقهایشان بیرون میآیند تا به نماز جماعت بروند، یکی به هنگام روبرو شدن با همکارش، برای آنکه اوج ارادت خود را نشان دهد، میگوید: “به به به بوی گل محمدی رهبر اومد”.
و اون یکی هم تا لفظ رهبر رو میشنوه، صلوات میفرسته! و منم که جلوی خندمو به زور نگه داشتم، که مبادا بفهمن که واسی چی خندم گرفته و یهویی هوس کنن که بفرستنم بازداشتگاه کهریزک.
دقایقی هم اینجوری گذشت، و آقایان از نماز برگشتن و رفتن واسه نهار که تو این لحظه سه نفر مامور نر، به همراه یه مامور ماده که چادرش از پشت شوره گذاشته بود و سیبیل های نازک و سبز رنگش هم، رو لب هاش آویزون بودن، باعث شد به این فکر کنم که نخ انداختنم یحتملا کار این سیندرلا رو راه نندازه و ژیلت وسیله بهتریه! خلاصه که این مامورای قشنگ! که از سربرگی که دستشون بود، فهمیدم از وزارت اطلاعات دولت تدبیر و امید بودن! از در وسط دادسرا که به پارکینگ میخوره وارد سالن شدن و یک متهم خانم رو هم با خودشون آوردن، متهم یک خانم جوان و لاغر اندام بود که معلوم بود خیلی هم وحشت کرده بود و رنگش مثه گچ سفید بود و در ضمن بسیار با وقار و با شخصیت و تحصیلکرده هم به نظر میرسید، و احتمالا چون تحصیلکرده و نخبه بوده، راهش به اوین کج شده بود! و از وقتی که درست روبروی من نشستن رو نیمکت، شروع کرد به ذکر گفتن و دعا خوندن زیر لبی و واسه اینکه ذکر گفتنشم جلب توجه نکنه، دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش، و مامورای همراهش هم تا این صحنه رو دیدن شروع کردن به مسخره کردن متهم، و از همه چی تهو آور تر این بود که مامور ماده که بیشتر شبیه یه سگ ماهی بود تا آدمیزاد، ادای دعا خوندن خانم متهم رو در می آورد و از رفتاراشون معلوم بود که خودشون رو ذوب شده در اسلام و مکتب ولایت میدیدن و یحتملا باورشون نمیشد که یه کافر! هم میتونه یاد خدا بیافته، و منم با دیدن این صحنه، فقط از خدا میخاستم که بهم صبر بده تا کار دست خودم ندم، و اتفاقا همین موضوع بود که باعث شد تصمیم بگیرم مشاهدات امروز خودمو از اتفاقاتی که تو “چشم نظام” میفته، بنویسم.
خلاصه که آقای بازپرس بلاخره پس از ساعت ها مجاهدت در راه نماز و نهار به اتاقشون برگشتن و بلافاصله رفتم داخل اتاقش تا اون مامورای خوشگل از من جلو نزنن، و در حین جواب دادن به سوالات بودمکه یکیشون اومد داخل و در مورد متهمی که آورده بودن با بازپرس حرف زد و همون موقع بود که فهمیدم اسم خانم متهمی که نمی تونم از فکرش دربیام، ادیب بود و اتهامش هم فعالیت تبلیغی علیه نظام!
ساعت ۲:۳۰ ظهر بود که من از چشم نظام اومدم بیرون، ولی فک نمیکنم تا آخر عمرم قیافه چرکین اون سگ ماهی و خنده های کریه اش رو فراموش کنم، همچنین نگاه مظلومانه خانم ادیب و لحظات ذکر گفتنش رو.
«الهم فک کل اسیر»