«چشم هایم بسته بود. به بازجو گفتم خبر ندارم. نمی دانستم دقیقا کدام سمت من ایستاده، اما صدای ته کفشش را حو ...
«چشم هایم بسته بود. به بازجو گفتم خبر ندارم. نمی دانستم دقیقا کدام سمت من ایستاده، اما صدای ته کفشش را حوالی خودم حس می کردم، داشت دور و برم قدم می زد و ذهنم به شکل عجیبی صدای پایش را دنبال می کرد. صب ...