عناصر این داستان کاملاً واقعی هستند گرچه با نظمی تقریباً خیالی کنار هم چیده شدهاند…
ساعت۱ : از خواب که میپرم خودم رو توی یک اتاق تاریک و دربسته میبینم. بهجز باریکهی نور سفیدی که قسمتی از کنج اتاق رو پوشونده، هیچ نشونهای نیست که متوجهم کند اینجا کجاست… کمی جستجوی ذهنی لازمه تا موقعیتی که توش هستم شناسایی بشه و با کمی تأخیر، یه چیزهایی دستم بیاد.. بعله! اینجا سلول انفرادیه!! الان وقت خاموشی شبه و این باریکهی روشنایی هم نور مهتابی کریدوره که از شکاف پایین در به داخل اتاق میریزه.. تازه دارم متوجه میشم که جریان چیه و اینجا چه میکنم! وای که چه خواب مزخرفی دیده بودم!
خواب اینکه بعد از ده سال حبس، از زندان آزاد شدم و توی خونه تنها نشستم و با حس آزادی حال میکنم.. ناگهان صدای زنگ آیفون بلند میشه و من بعد برداشتن گوشی متوجه میشم که افراد پشت در از نهادهای امنیتیاند .. برای لحظاتی حس گیجی و آشفتگی بهم غلبه میکنه و در نتیجهی تصمیمی بلادرنگ و نیندیشیده از پنجره بیرون میپرم و پابه فرار میگذارم… دو مأمور دم در که فرار کردنم رو میبینند، شروع به دویدن میکنند و اینجوریه که تعقیب و گریز آغاز میشه… بعد از مدتی یکی از مأمورها که چاقتر از پا میافته ولی مأمور دیگه عجیب چابک و پرنفسه و اصلا قصد کم آوردن نداره… بالاخره بعد از کلی تعقیب و گریز یک جایی در بیرون شهر و کنار طبیعت، از پا میافتم و روی زمین دراز میکشم… مأمور وظیفهشناس که در نهایت بهم رسیده بود، بالای سرم، دستها روی زانو و نفس زنان میپرسه: «چته پسر؟ داری چیکار میکنی؟!» من که قلبم داره از دهنم میاد بیرون، بریده بریده میگم: «میبینی که!… دارم فرار میکنم!..» میگه: «آخه واسه چی؟ مگه کاری کردی؟! » میگم: نه! مگه دفعهی قبل کاری کردم که افتادم زندان!؟ مگر من عمر و زندگیام رو از سر راه آوردم که ده سال ده سال برم زندان؟!».
این جملهی آخر رو با حس استیصال غریبی گفتم و همین احساس شدید بود که از عالم خواب پرتم کرد بیرون و چشمم رو به جمال سلول انفرادی روشن کرد! خوابم رو که مرور میکنم، میبینم که چه ناخودآگاه ترس خوردهای دارم من از دستگاه عدالت!!.. باید حتما این خواب رو توی جلسهی بعدی بازجویی تعریف کنم.
ساعت۴ : آوای گوشخراش باز شدن در سلول هوشیارم میکنه… یعنی مزخرفتر از این هم صوتی توی دنیا هست؟! .. صدائی پیر و کم و بیش دلسوزانه به گوش میرسه: «پاشو باباجان، بیا برو سرویس وضو بگیر، وقت اذان نزدیکه…» اسم این نگهبان رو گذاشتم «بابا جان» چون تکیه کلامش اینه. رفتارش با زندانیها، مثل پدریه که از انحراف بچه اش ناراحته اما این مانع از محبتش نیست. به خودم میگم نکنه یکی از نزدیکانش زندانی سیاسی بوده و این اتفاق باعث حس همدلی اش شده! ته دلم احساس دین بزرگی به این آدم دارم، آخه دریافت احساس همدلانه توی سلول انفرادی خیلی خوشاینده! بی اینکه نگاهم رو به سمتش برگردونم (چون دین چهرهی نگهبانها مجاز نیست!) میگم :«نه ممنون پدرجان، نیازی نیست.» میگه: «چرا باباجان؟ مگه تو نماز نمیخونی؟» «نه نمیخونم» «آخه چرا بابا جان؟؟ مگه چی شده؟ چرا ناراحتی؟ اصلاً بر فرض که بندهی خدا در حق تو ظلم کرده، تو چرا با خدا لج میکنی؟ چرا عبادتت رو ترک کردی؟!» «نه پدر جان، با خدا لج نکردم، رابطهمون هم خوبه، فقط نماز نمیخونم!» «چی بگم باباجان، زور که نیست که! بگیر بخواب» «ممنون پدر جان» …
راستش اصلا دلم نمیخواست باهاش وارد بحث بشم.. چند روز پیش توی جلسه بازجویی، با اون مرد مسن و جاافتاده کلی بحث اعتقادی داشتیم و در مورد تفاوت نگاهی که به خدا داریم، مجادله کردیم… نتیجه این شد که آخر سر بهم گفت: «برو پسرجان ناهارت رو بخور، تو یک تخته ات کمه!!» … پتوی سربازی رو میکشم روی سرم و سعی می کنم دوباره بخوابم. صدای رادیو از اتاق نگهبانی میاد که برنامههای قبل از اذان رو پخش میکنه.. یک آواز از محمد اصفهانی که شعر فریدون مشیری رو میخونه.. «چیست در زمزمه مبهم آب، چیست در همهمه دلکش برگ، چیست در بازی آن ابر سفید… » چقدر این شعر و آواز بهم میچسبه!! چه تصویر زلالی داره!! حس می کنم این شعر رو از شاعرش بهتر میفهمم!!
ساعت۶ : صدای آواز گنجشک میاد گرچه در مورد واقعی بودنش نمیشه چندان مطمئن بود! حس میکنم روی مرز خواب و بیداریام و برای همین نمیدونم دارم خواب این صداها رو میبینم یا اینکه راستی راستی گنجشک ها دارن آواز میخونن.. به هر حال شکی نیست که بین میل هوشیاری و ناخودآگاهم جنگی شروع شده که تا لحظاتی بعد مغلوبه میشه و پیروز این جنگ هم بی تردید احساس هوشیاریه!!.. این کلنجارهای نیمه هوشیارانه گرچه بیرون زندان هم برام سابقه داشت اما توی زندان خیلی شدید و پرتکرار شده … یعنی از میانههای خواب یک نیروی مفتش و کارآگاهمانند وارد ماجرا میشه و سعی میکنه با بررسی تناقص ها و ابهامات پدیدهها، واقعی بودن یا نبودن موقعیت را اثبات کنه.. نیرویی که نه تنها از روش مشاهده و تحلیل استفاده میکنه، بلکه گاهی وارد مصاحبه با شخصیتهای خواب میشه تا تحقیقات خودش رو به ثمر برسونه.. گرچه در اکثر اوقات بعد از پایان تحقیقات و اثبات واقعی نبودن ماجرا از خواب بیدار میشم، اما خب زیاد پیش میاد که میدونم خواب میبینم و حتی میدونم کجا خوابیدم اما خواب همچنان ادامه پیدا میکند و از این احساس رهایی در خواب زیستن لذت میبرم… البته دوبار استثنائا پیش اومده که با کلی تلاش مستدل و منطقی، خواب بودن موقعیتی رو اثبات کردم و به عالم بیداری اومدم. اما غافل از اینکه این وضعیت دوم هم یک خواب و کارآگاه و مفتش خودش را میطلبه ..
به هر حال گنجشکهای مورد نظر خواب نبودن، چونکه بعد از باز کردن چشم هام سایهشون رو میدیدم که از توی نورگیر، روی دیوار روبرویی اتاق میافتد.. ارتفاع نورگیر خیلی زیاده و هیچ امیدی به این نیست که بتونم خودم رو بهش برسونم و نگاهی به بیرون بندازم.. بهتر اینه که چشمهام و ببندم و نیروی صرف شده برای بینایی رو تحویل گوشهام بدم و از این سروصدای نوستالژیک لذت ببرم. این همهمه مداوم گنجشکها، دست آخر سد خاطرات روستا رو توی حافظهام میشکونه و این تصاویر گذشتهاند که یکی بعد از دیگری خودشون رو توی صورتم میکوبند، انگار که قصد بیهوش کردنم رو دارند.. یکی از این تصاویر رو محکم میچسبم و نمیگذارم در بره..
درختهای تبریزی روستا که توی باد ملایم غروبهای روستا؛ حرکات موزون انجام میدن و این گنجشکها هستند که با سروصدای دسته جمعی و ارکستر مانندشون، اونها رو همراهی میکنند.. شک ندارم که این ملودی شامگاهی با ملودی اجراهای صبحشون به تمامی فرق داره!… ناگهان تصویر از دستم در میره و خاطرهی بعدی از راه میرسه. یاد جنایتهایی میافتم که در حق گنجشکها کردم، یعنی کردیم!! صبحهای تابستون، صبحونه خورده، نخورده، تیرکمون رو برمیداشتیم و میزدیم بیرون.. انگار دنبالمون کرده بودند.. یادمه ننه جون همهاش به ما نوههاش میگفت: «این زبون بستهها رو نکشید، آخر آه اینها شما رو میگیره و یه بلایی سرتون میآد.. الان که به وضع امروز نگاه میکنم، میبینم که ادعای ننه، از اون دست گزارههای ابطالناپذیره، نه قابل رده و نه میشه اثباتش کرد!!..
ساعت ۷ : ارابهی خوشبختی در راه اومدنه… این اسمیه که بچههای زندانی روی چرخ دستی حمل غذا گذاشتن و انصافاً چه اسم بامسمائی!.. وقفههای سکوت میان چرخش بلبرینگهای چرخ، درست مثل قدمهاییه که زندانی به سمت خوشبختی برمیداره! .. چرخ دستی یک به یک دم در سلولها می ایسته و صبحانهشون رو تقسیم میکنه.. نوبت من که میرسه دریچهی روی در باز میشه و صدایی رگهدار میگه: «چشم بندت رو بزن، پاشو بیا غذات رو بگیر، سریع باش! اسم این نگهبان رو گذاشتم «سریع باش» آخه ته هر دستوری که میده یک سریع باش هم اضافه میکنه.. از نوع رفتارش میشه حدس زد که از زندانیها خوشش نمیاد.. صدای یغور و خشنی داره و به این صدا میآد که روی یک هیکل ورزشکاری نصب شده باشه! احساس میکنم از کاری که داره راضی نیست و این رو تقصیر ما میدونه که کار مناسبتری که احتمالاً به قد و هیکلش بخوره گیر نیاورده! در اینکه از من بدش میاد تردیدی نیست. چون روز اول که شیفت اون بود، سرداشتن آب تصفیه کولی بازی راه انداخته بودم و اذیتش کردم… بهرحال، من که از قبل دم دریچه منتظر غذا بودم، دستم رو دراز میکنم و نون و پنیری که توی دستم میاد رو، وسط سینی غذام میگذارم. دفعه بعد اما وقتی برای گرفتن چای دستم رو جلو میبرم، چاییه روی دستهام میریزه، سریع باش میگه: «بگیرش دیگه، ریختی اش!» دستم میسوزه اما بروی خودم نمیارم و لیوان چای رو از دستش میگیرم ..حدس غریب به یقینم میگه این کار رو از قصد کرده و برای همین دلم نمیخواد احساس پیروزی کنه. با خنده میگم: «از قصد ریختی رو دستم، نه؟!».. جوابم رو نمی ده .. حس میکنم داره نگام میکنه، چند ثانیه بعد دریچه رو میبنده و میره .. وقتی از رفتنش مطمئن میشم سریع خودم رو به خرت و پرت هام میرسونم و روی دستم خمیر دندون می مالم..حس خیلی بدی دارم!.. نه بخاطر سوختگی که اتفاقا توی عالم کسالت آور انفرادی، حس سوختن هم برای خودش تجربه ایه، بلکه بیشتر واسه اینکه میبینم یکی بیدلیل ازم بدش میاد.. من از بچگی عادت کردم بین اطرافیانم محبوب باشم و متنفرم از اینکه کسی ازم متنفر باشه!!..
ساعت ۸ : دارم ورزش میکنم، البته نه خیلی جدی! با سی چهل دقیقه سر و تهش رو هم میارم ..مراقبم فعالیتم نه اینقدر کم باشه که به کاری نیاد و نه اینقدر زیاد که عرق کنم. آخه امروز جزو روزهای نوبت حمام نیست و میترسم عرق روی تنم بمونه .. گرچه گاهی میشه با چک و چونه کردن اجازه حمام خارج از نوبت گرفت اما میترسم دیپلماسی استحمام جواب نده! آخ که اگه توی سلول حمام داشتیم چی میشد! کلی از اوقات روز رو می شد به ورزش کردن گذروند..
حقیقت اینه که برای یه زندانی ورزش کردن در کنار یه چند تا فعالیت محدود دیگه، جزو تنها فعالیتهای مفید و با معنای ممکن هستند. در ضمن، تاثیر مثبت این فعالیت ها رو هم خیلی راحت میشه تو زندان احساس کرد.. یک زندانی اینقدر دایرهی انتخاب ها و اتفاق های زندگی اش کوچیکه که براحتی میتونه بفهمه کیفیت حس و حال و روحیاتش، متاثر از کدوم فعالیت و اتفاق روزشه! فرصتی که انسان های آزاد بواسطه کثرت پدیده هایی که باهاش مواجهند، غالبا از اون بی بهره اند، شاید بخاطر همینه که آدم هایی که روزگاری زندان رو تجربه کردند، بهتر از دیگران میدونند اولویتهاشون چیه و از چه کاری بیشتر لذت میبرند…
ساعت ۹ : «هیچ دو زندانی، شبیه به هم نیست..» اگه قرار بود تنها یک جمله در مورد زندان بگم این تنها حرف من بود.. اینو گفتم چون میبینم اکثر اوقات واژه ی زندان به طوری استفاده میشه که انگار معادل اون در همه موقعیت ها یکسان و مشترکه، در صورتیکه ابدا اینطور نیست. تردید ندارم که گاهی اوقات فاصلهی میان آزادی با زندانی بودن، در قیاس با فاصله ی دو نوع متفاوت زندانی بودن، اصلا به حساب نمیاد. واقعا زندان انفرادی کجا، زندان در بند سیاسی کجا و زندان در بند جرایم معمولی کجا؟ به جرات میتونم بگم فاصلهی بین حس خوشبختی و بدبختی درون زندان گاهی فقط چند قدمه! یعنی فقط کافیه پاتو از یک بند بیرون بگذاری و وارد بند دیگه ای بشی .. اونوقت ممکنه در چند ثانیه فاصله ی میان بهشت آرامش، نظافت و تمرکز رو با جهنم جنون، آلودگی و خشونت طی کنی! در واقع عوامل زیادی مثل جمعیت، نوع جرم، بهداشت، امکانات رفاهی، امکانات درمانی و غیره هستند که میتونند کیفیت یک زندان رو به تمامی دگرگون کنند. نمونه و مصداقش همین حمام! چند دقیقه پیش که داشتم توی حمام گرم و تمیز دوش میگرفتم، نتونستم از قیاس کردنش با حمام وحشتناک بند عمومی زندان، خودداری کنم. حمامی که با هزار زحمت و نوبت بهش میرسی و تازه اونوقت میبینی یا آبش سرده یا فشارش پایینه. تازه، توی این سالها هرگز نتونستم بفهمم موقع رفتن به داخل حمام تمیزترم، یا موقع خروج از اون! چه کسی میدونه همین مساله به این کوچیکی چقدر میتونه روی روان یک زندانی تاثیر بگذاره. شاید کسی باورش نشه، اما گاهی وجود حشره کوچیکی مثل ساس، با اون گزشهای ستوه آور شبانه اش، میتونه به تنهایی نیمی از مسئولیت آزار یک زندانی رو بعهده بگیره! حشره ای که خدا رو شکر از موقع ورود به انفرادی باهاش مواجه نشدم. علی الحساب که، تازه از حمام برگشتم و زیر پتو دراز کشیدم، پیراهنم رو هم انداختم روی پیشونیم تا سینوزیتم اذیتم نکنه. از صدقه ی سر یک حمام تمیز و داغ، حسابی سرحالم و حس لطافت ناشی از این وضع، تخیلاتم رو تحریک میکنه و کم کم درون رویاهای شیرینی فرو می رم! اینکه به چی یا کی فکر میکنم به کسی ربطی نداره و در ضمن از این به بعد هم اگر خواستم چنین خیالاتی بورزم، شمار رو درجریان نمی گذارم!
ساعت۱۰ : پتوها و خرت و پرت هام رو وسط اتاق جمع کردم تا برای قدم زدن آماده شم، وقتی دور اتاق میچرخم مسیر بیشتری رو تو هر رفت و آمد طی میکنم و اینطوری از فضای اتاق استفاده بهینه میشه گرچه شاید با بکارگیری همه ترفندهای ممکن هم نشه بیشتر از یک متر به مسافت حرکت رفت و برگشت اضافه کرد اما خب در قیاس با وسعت دنیای کوچک، من یک متر هم کم عددی نیست! اتاقی که توش هستم مستطیل شکله و اگه بخوام مساحتش رو حدس بزنم شاید ۵ یا ۶ متر مربع باشه. ابعاد دقیقاش رو نمیدونم و وسوسه شمردن موزائیک های زیر موکت را هم ندارم. یادم میاد توی هر خاطره ای که از وضعیت های مشابه خودم خوندم نویسنده به ابعاد دقیق مکانی که توش هست اشاره کرده. فکر میکنم تنها دلیلی که میتونه قانعم کنه بشینم و متراژ دقیق اینجا رو حساب کنم اینه که روزی اون رو برای دیگران تعریف کنم یا بنویسم! همین نکته کافیه تا از چنین تلاشی صرفنظر کنم، آخه مثل دیگران بودن هیچ لطفی نداره! چیزی که توی این وضعیت برام جالبه و ذهنم رو بخودش مشغول کرده، اینه که در تمام این مدت انفرادی، مصرانه در خلاف جهت گردش ساعت چرخیدم و هرگز مسیر قدم زدنم غیر از این نبوده. وقتی انفرادی های قبل رو بذهنم میارم باز هم میبینم که مسیر چرخشم پادساعتگرد بود. عجیبه اما خاطره قدم زدن های جمعی در هواخوری های زندان هم این نکته رو تایید میکنه و مسابقات دومیدانی و دوچرخه سواری داخل سالن هم همینطور. حتی حجاج موقع طواف کعبه هم پادساعتگرد میگردند! یه لحظه حس میکنم سوال بزرگی رو کشف کردم! واقعا چرا؟!! یعنی این فقط یه قرارداده که ما بهش عادت کردیم یا قاعده و قانونی پشتش هست!؟
برای لحظاتی سعی میکنم مسیر حرکتم را عوض کنم و برعکس بچرخم، کمی حس بی تعادلی دارم، بخودم میگم شاید چون پای راستم از پای چپم قوی تره و برای حرکت چرخشی میبایست پای قوی تر به سمت مرکز دایره نیرو وارد کنه، حرکت پادساعتگرد در میاد! توی ذهنم مرور میکنم میبینم زندانی چپ پایی رو میشناسم که برم و در این مورد ازش سوال بکنم! یه احتمال دیگه هم هست و اون اینکه پای راست ما بزرگتر از پای چپ باشه، یادمه که توی بچگی یکبار مطلبی درباره تفاوت اندازه پاهای آدمی خوندم نمیدونم… هرچی که هست از اینکه تونستم از توی هیچی مساله ای در بیارم خوشحالم!!
ساعت ۱۱ : ظاهرا امروز هم بازجویی در کار نیست، اگه بود تا حالا میومدن سراغم. پس فردا عیده و با این وضع قراره لحظه تحویل سال رو توی انفرادی سر کنم. حتما بچه های توی بند سفره میگذارن و سعی میکنند خوش بگذرونند. چند روز پیش داشتم فکر میکردم که دست به اعتصاب غذا بزنم و اینطوری بهشون فشار بیارم تا حداقل عید رو بفرستنم بند عمومی، اما خب هر چی با خودم دودوتا چهارتا کردم دیدم که من عرضه این کارها رو ندارم! یعنی غذا نخوردن اونهم چند روز در توان من نیست! از طرفی اما ادامه این شرایط هم خیلی ظلمه آخه تا کی قراره اینجا بمونم؟! سه چهار روز اول همش بازجویی بود اما از وقتی به بن بست رسیدیم دیگه فقط یه جلسه مختصر حرف زدیم و اونهم نتیجه ای نداشت. خیلی کنجکاوم بدونم در مورد من چی فکر میکنند!؟ اصلا گور بابای حکم پرونده دلم میخواد بدونم من رو چطور میفهمند؟! گاهی وقتها که به نحوه بازجویی پس دادنم دقیق میشم حس میکنم که علاوه بر اون ملاحظات کلی و اولیهم برای آسیب نرسوندن به خودم و دیگران نوعی از انگیزه درونم هست که بصورت غیرطبیعی در حال رشده و اون این میله که آدم خوشایندی به نظر برسم!..یعنی طوری از قوای ذهنی و استدلالیام استفاده کنم که طرف مقابل رو تحت تاثیر قرار بده و بتحسین وا بداره! یجورایی انگار دارم سعی میکنم این ارتباط و گفتگو قشنگ از آب در بیاد، کاری که میبایست منطقا توی کافی شاپ و در حین گفتگو با یه دختر انجام بدم! نمی دونم شاید بعد از تحمل چهار سال حبس و ناامیدی از اینکه نحوه دفاعیاتم تاثیری در سرنوشت قضایی ام داشته باشه دیگه بی خیال حساب و کتاب و هزینه و فایده شدم و دارم سعی میکنم بازی قشنگی انجام بدم!
ساعت ۱۲: توی فیلم «رستگاری در شائوشنگ» لحظه ای هست که زندانی نقش اول فیلم برای گوش کردن یک قطعه موسیقی (بگمانم از موتزارت) و پخش کردن اون برای باقی زندانیها یک هفته زندان انفرادی رو بجون میخره. دوازده، سیزده سال پیش که این فیلم رو می دیدم هیچ درکی از این رفتار نداشتم اما امروز بجرات میتونم بگم که تحمل انفرادی بیش از این هم در ازای چنین موهبتی، معامله منصفانه ایه! برای یک زندانی که مدتهای مدیدی از شنیدن موسیقی محروم بوده (خاصه اگه اینکار جزو علایق اساسی اش باشه) اولین تجربه های گوش دادن به موسیقی بطرز شگفت آوری منقلب کنندهست. شخصا توی بند عمومی زندان دو سه مرتبه ای برام پیش اومده بود که با قرض کردن ام پی تری پلیر قاچاقی همبندانم به آهنگ های مورد علاقهم گوش بدم، یادمه در حین اینکار دچار چنان احوالاتی شدم که خودم رو هم شوکه کرد. ناگهان چنان حدی از انرژی در وجودم آزاد شد که حس کردم میتونم دنیا رو از جا بکنم! چنان بزرگ و غول آسا شدم که انگار میشد کره زمین رو روی انگشت هام بچرخونم! تحولات روحی و روانی ام موقع گوش کردن به آهنگ های متفاوت از این هم عجیب تر بود. با آهنگ های حماسی، خودم رو یک مبارز انسان دوست جان بر کف میدیدم، با آهنگهای عاشقانه شدیدترین احساسات رمانتیک رو تجربه میکردم و موسیقی عرفانی تا مرز انحلال در هستی، من رو پیش میبرد! این تغییرات اینقدر سریع بود که با هویت خودم دچار مشکل شده بودم! از خودم میپرسیدم آخر من کدوم یک از اینها هستم؟ مگه میشه آدم فقط با گوش کردن یک آهنگ کل افکار و روحیات و احساسات و شخصیت و حتی تصمیم هاش عوض بشه؟! گرچه همه ی این احساسات و تاثرات شدید بعد از مدتی فروکش میکرد و به همون سنت پیشین موسیقی گوش کردن باز میگشت بگذریم … همه اینها یادم اومد چونکه رادیوی نگهبانی دوباره روشن شد تا به استقبال اذان بره، مهمتراینکه انتخاب بسیار قشنگی از آواز سراج داره: «آن کیست که پنهان نظری با تو ندارد، من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند …» گرچه قبلا بارها این آواز رو گوش کرده بودم، اما هرگز اینطوری باهاش حال نکرده بودم. مخصوصا در مورد شعر سعدی، دارم فکر میکنم آیا ممکنه که بهتر از این هم قربون صدقه کسی رفت؟ نمی تونم متاسف نباشم از اینکه رادیو صدای شجریان رو پخش نمی کنه! آخ چی میشد اگه آواز شجریان و شعر عراقی رو اینجا گوش میکردم :«بود آیا که خرامان زدرم باز آیی گره از کار فرو بسته ما بگشایی…»
ساعت ۱۳: اگه ادعا کنم غذاخوردن، با معنا ترین قسمت حبس در انفرادیه انصافا حرف گزافی نگفتم. حداقل اینکه آدمهای زیادی رو میشناسم که این شرایط رو تجربه کردند و با ادعای من هم نظرند. خاصه اگه کیفیت غذا مثل جائی که الان هستم خوب باشه و اونوقت دیگه در صحت این مدعی هیچ تردیدی نمی شه داشت. ناهار امروز چلوکوبیده است و غذا رو هم سریع باش تقسیم میکنه. صداش از ته کریدور می آد. از زیر در گوش وایستادم تا شاید بتونم صدای همسایه هام رو بشنوم .. از هر سه چهار تا زندانی یکی قصد تحویل گرفتن غذا رو نداره..
همسایه دیوار به دیوار می گه: «اشتها ندارم» چقدر دلم میخواست بگم غذاش رو بمن بدن! هر چی بذهنم فشار میارم میبینم که در طول زندگی هرگز از این عبارت «اشتها ندارم» استفاده نکردم! نگهبان اما با تجربه تر از اونه که به حرفهای زندانی توجه کنه، بهش مگه: «غذات رو بردار و اگه نخواستی نخور» اون میدونه که احتمالا نظر زندانی در ادامه عوض میشه و بخاطر حرف نسنجیده اش تاسف می خوره! حیف که نگهبان “سریع باش”ه. توی این چند روز گذشته از همه نگهبانها به بهانه های مختلف غذای اضافه گرفتم. گاهی بخودم میگم اگه نصف اونی که برای گرفتن غذای بیشتر، از شخصیتت مایه میذاری، توی جلسات بازجویی، به غرور خودت زحمت میدادی الان جات اینجا نبود. با این حال با اون اتفاقی که صبح بین من و سریع باش افتاد، دیگه غرورم اجازه نمیده که تقاضایی ازش بکنم. بعد از گرفتن غذا پشتم رو بسمت در میکنم و مشغول خوردن می شم. اصلا دلم نمی خواد کسی حس ذوق زدگی ام رو موقع خوردن غذا ببینه !راستش از معدود زمان هایی که به احتمال وجود یک دوربین مخفی در سلول ظنین میشم و از این بابت حس ناراحتی بهم دست میده موقع غذاخوردنه! موقع صرف غذا با چنان دقت و تمرکزی مراحل چشیدن، جویدن و بلعیدن رو طی میکنم که روی هر چی مدیتیشنه سفید میشه !همه سوالها و تردیدها و مشغولیات رو از ذهنم بیرون میریزم و تمامی فهمم رو متوجه چیزی میکنم که مشغول خوردنشم. با حس خوشحالی کودکانه ای در قلب و البته کمی احساس شرمندگی! از خودم میپرسم: «اگه اسم کاری که الان میکنم غذا خوردنه، آیا من هرگز در دنیای آزاد غذا خوردم؟!»
ساعت ۱۴ : رختخواب من متشکل از سه عدد پتوی سربازیه، یکی رو از طول تا زدم و بعنوان تشک استفاده میکنم، یکی گلوله شده و نقش متکا رو بازی میکنه و دیگری کاربرد همون پتو و روانداز رو داره. رختخواب رو به صورت عرضی و در مرکز اتاق پهن کردم، بصورتیکه با کمترین تلاش ممکن بشه از وسط اتاق جمعش کرد و مشغول قدم زدن شد. علی الحساب هم توی جام دراز کشیدم به این امید که تا دقایقی دیگه خوابم ببره. برای پرداختن به یک سرگرمی مفید در این وضعیت سعی میکنم اون نوشته ای که محل اصلی بحث در بازجویی بوده رو توی ذهنم مرور کنم.. از اینکه واو به واو مطلب رو میتونم به یاد بیارم خوشحالم و یجورایی به حافظهی خودم مینازم! وقتی کل متن رو تا آخر میخونم، میبینم که انصافا هیچ نکته مساله داری درونش نیست و اگه کار بجلسه ی دادگاه بکشه میتونم کاملاً ازش دفاع کنم. در ضمن یجورائی هم تحت تاثیر متن خودم قرار میگیرم! یادمه دو سال پیش هم که بابت نوشتههای زندانم گذرم به اینجا افتاده بود به شوخی از بازجوم پرسیدم: «انصافا این نوشتهها لیاقت جایزه ادبی رو ندارند؟» اوهم در جواب خندیده بود. یکبار هم وقتی نظرش رو در مورد نوشتههام پرسیدم گفت: «برداشت من از خوندن نوشته هات اینه که تو از زندانی بودن خوشحالی» اعتراف میکنم که گاهی چنین شک بی موردی به خودم هم دست میده، اما خب سریعا بواسطه براهینی قاطع و غیرقابل انکار برطرف میشه! نه شک ندارم که وضعیت روانیام اینقدرها هم خراب نیست، یعنی هنوز نه! روی دیوارهای سلول پر از نوشته و علامته. نوشته ها اکثرا عربی اند و چیز خیلی زیادی از اونها نمی فهمم. اما علامتها هیچ نیازی به تفسیر نداره. خط و نشان هایی که میزان روزهای حبس زندانی رو یاد آور میشه … یک از این علامتها رو که می شمرم میبینم که ۵۳ روز انفرادی رو باید به حسابش بنویسم. به علامت سوم خیره میشم و از خودم میپرسم، وقتی طرف این خط رو میکشید تصور میکرد چند روز قراره اینجا بمونه ؟! در واقع از مسخره ترین و آزار دهنده ترین ویژگی های حبس انفرادی اینه که زندانی هیچوقت نمی دونه که این لحظه ای که توش هست و این زمانی که در انفرادی گذرونده، کدوم قسمت از حبس دورهی انفرادیشه، آخرین لحظاتش؟ میانه هاش؟! نکنه این اصلا شروع داستانه؟!
ساعت ۱۵ : باز هم صدای گوش خراش باز شدن در سلوله که بیدارم میکنه، دیگه چه خبره؟! صدای نگهبان میاد: «لباست رو بپوش، چشم بندت رو بزن، بیا بیرون» این دستورها قاعدتا معنائی جز بازجویی نمی تونه داشته باشه، اما خب الان چه وقت بازجوئیه؟ تا چند لحظه دیگه همه چی معلوم میشه. اوامر رو اطاعت میکنم و از در خارج میشم، پیش بسوی مجهولات. صدای بازجوام رو از پشت تلفن بجا میارم، همون پسر جوونه است. «سلام چطوری آقا سید؟» «خوبم ممنون» «خیلی که بد نمیگذره؟ ها؟!» « نه خیلی زیاد! بهرحال توی اون بند عمومی زندان که ما بودیم، شرایط خیلی بهتر نبود، اینجا حداقل غذاش خوبه!» «که اینطور! خب آقا سید امروز میخواستم بیام ببینمت اما فرصت نشد. تو حرفی صحبتی نداری که بگی؟» «نه چیز خاصی برای گفتن نیست!» «راستی سپردم به خانواده ت زنگ بزنی عید رو تبریک بگی» «خیلی ممنون، لطف کردید» «خب چیزی نیاز نداری آقا سید؟» «نه ممنون» «خداحافظ »…
مابین صحبتهامون سعی کردم که تصویرش رو توی ذهنم مجسم کنم، بنظرم هم سن و سال من رسید شاید دو سه سال بیشتر. رفتار مودبانه و محترمانه ای داشت، میشد حدس زد که از اون بچه مثبتهای خانواده ست. با کمی تخیل میتونم دورهی نوجوانیش رو تصور کنم که با صورت اصلاح نکرده، پیراهن افتاده روی شلوار و یقه ای که تا آخرین دگمه اش بسته است، توی مسجد محل فعالیت میکنه. احساس میکنم از اون آدم هاییه که بخاطر ویژگیهای اقتصادی و خانوادگیاش گزینش شده، نه معیارهای فنی! احتمالا میتونستیم بچه محلهای خوبی از آب در بیایم اما در سیاست ظاهرا اختلاف نظرها اساسی و جدیه! واسه همینه که وقتی سؤال اصلی بازجویی رو طرح میکنه ناچارم بگم: «نمیتونم چیزی بگم!» بگذریم … با خونه تماس میگیرم و تقریباً با همه صحبت میکنم. نمی دونم این چه سریه که وقتی به تصویر یا صدای آشنائی بر میخورم، اینقدر خنده ام میگیره، صحبتهامون بیشتر به شوخی میگذره. از اینکه حس میکنم خانواده بهم اعتماد دارند وبیشتر از حد نگران نیستند، حس سبکی و راحتی بهم دست میده. تماسم که تموم میشه، “سریع باش” می آد تا منو به سلول برسونه. بین راه میپرسه:« کچل کیه؟» فهمیدم که به صحبتهام گوش کرده، در واقع این وظیفشه! میگم: «خواهرزاده مه، موهاش کمی دیر دراومد با خواهرم کمی اذیتش میکنیم!» می گه: «خیلی خوش خنده ای جریان چیه؟» میگم: «هیچی بابا، از سر بیعقلی!» توی صداش رگه هایی از همدلی حس میکنم! وقتی کنارم راه میره از زیر چشم بند، پاچه شلوارش رو میبینم که معلومه گرمکن ورزشیه. اینهم یک سند دیگه به نفع این حدس که سریع باش یک ورزشکاره! آدمی که توی محیط کارش یه گرمکن ورزشی می پوشه احتمالا میخواد نشون بده که ورزش براش از هر چیزی مهم تره! از اونجا که حس میکنم رفتارش باهام نرم شده، جسارت میکنم و سؤالی که دو روزه دلم میخواد از یکی بپرسم رو طرح میکنم: «راستی بازی پریشب بارسلونا، میلان چند چند شد؟» «بارسلونا چهار تا زد!» «جدی می گی؟» «آره بابا سه تا گل رو هم مسی زد!» باورم نمی شه، بازی رفت رو بارسلونا دو هیچ باخته بود و من تقریباً از صعودش ناامید شده بودم. خبر از بس خوشحال کننده بود که باورش سخت بنظر میرسید. با خودم گفتم نکنه سریع باش داره دستم میندازه ؟! از اینکه ممکنه به خاطر چیزی که اصلا در عالم واقع اتفاق نیافتاده باشه خوشحال شده باشم، حس حماقت لرزانی بهم دست میده، واقعا که چه جای مزخرفیه این انفرادی! آدم بهیچ حرف و هیچ فردی نمی تونه اعتماد کنه.
ساعت ۱۶ : آدمیزاد توی سلول انفرادی اگه قدم نزنه چیکار کنه؟ گیرم خیال آدمی اینقدر بیعاره که میتونه با هر مشغولیتی خودش رو سرگرم کنه اما اندامش چطور؟ چه گزینهای غیر از این داره که مثل اسب عصاری دور اتاق بچرخه و انرژیش رو بهر نحوی که هست مصرف کنه؟! انصافا چه موهبتیه که ذهن انسان مجبور نیست که در این تلاش سیزیفی و سرگیجه آور، بدن رو همراهی کنه وگرنه چه حالت تهوعی بهش دست میداد. بگذریم… فعلا که بدنم در حال قدم زدنه و ذهنم داره تلاش میکنه تصویری (هلی شات) از موقعیتم بگیره و در واقع دارم تلاش میکنم که از دریچه دوربینی فرضی که در ارتفاع سقف قرار داره خودم و حرکاتم رو رصد کنم. الان تصویر فردی رو میبینم که دستاش رو روی سینه اش جمع کرده و دور پتوهاش طواف میکنه! اتاق درقیاس با زندانی خیلی هم کوچیک بنظر نمی رسه و ظاهرا انقدر جا هست که براحتی قدم بزنه. حالا دوربین ما در راستای عمودی و بسمت بالا حرکت میکنه و کل بازداشتگاه رو توی قاب بتصویر میکشه. بقیه سلول های انفرادی، اتاق های بازجویی، اتاق کارمندها، آشپزخونه، هواخوری، پارکینگ… فضای نسبتا بزرگیه و در قیاس با اون، سلول مورد نظر کوچیک بنظر میاد. حالا دیگه دوربین ما شتا ب میگیره و با سرعت زیاد از سطح زمین دور میشه با این وصف من میتونم بترتیب شهری که توش هستم، کشورم ایران، کره زمین، منظومه شمسی، کهکشان راه شیری و کیهان رو درون قاب تصویرم داشته باشم. البته دلم میخواست ازاین هم جلوتر برم، اما خب راستی ته دنیا کجاست؟! واقعا لایتناهی یعنی چه؟! توی دنیای آزاد هروقت این سفر خیالی رو تجربه میکردم بلااستثا و بی درنگ خنده ام میگرفت، حس میکردم هیچ چیزی توی این دنیا ارزش جدی گرفتن رو نداره و همیشه میشه بی دلیل و بی بهانه خندید. توی سلول انفرادی اما انبساط خاطر باین سادگیها نیست. اینجا وقتی به بینهایت فکر میکنی میتونی شگفتزده بشی اما خندیدن بعد از اون کار ساده ای بنظر نمی رسه ! آخه چطور میشه توی چند متر جا بود به لایتناهی فکر کرد و از سر بی خیالی خندید؟! نمی گم غیرممکنه، اما خیلی سخت، خیلی بیکیفیت. مشکل اینجاست که فکر کردن به بی نهایت ناخود آگاه میل به زندگی و آزادی رودر آدم فعال میکنه و این احساس در فضای کوچک انفرادی غیر قابل تحمله. اونوقت مثل موشکی میشی که با سوخت کامل آماده شلیک شدنه، اما در اولین اصطکاک ها با دیوارهای سلول از پا میافته و سقوط میکنه! راستش هر وقت ذهنم در گیر اینجور هوسها و اشتیاقها میشه حس میکنم یک جای کار این دنیا بصورت اساسی لنگ میزنه. فکر میکنم حتی اگه بزرگترین جنایتکار تاریخ هم بودم، باز هم این همه شوق به زندگی آزادی میتونست سند رهایی ام باشه.
ساعت ۱۷ : دستهام رو گذاشتم زیر سرم و توی جام دراز کشیدم. باید تمرکز کنم و برای گفتگوی ذهنی با خدا آماده بشم، کار خیلی سختی نیست، باید ذهنم رو کمی بتکونم و خلق و خوی آدمیزادیام رو برای دقایقی کنار بگذارم، اونوقت پیش بینی کردن حرف های خدا کار مشکلی نیست. بعد از چند دقیقه فراهم کردن مقدمات و تدارکات، گفتگو آغاز میشه؛ «ببین خدا جان! خودت خوب میدونی که من اهل گیر و گلایه نیستم و توی این سالهای عمرم هم هیچوقت بطور جدی مزاحمت نشدم، اما انصافا این وضعیت آخر دیگه خیلی مسخره ست. یعنی بعد از چهار سال حبس دوباره انفرادی، دوباره بازجویی، دوباره دادگاه! قبول کن که دیگه خیلی ظلمه». «خب! فرض میکنیم که باشه، منظور؟ چرا اینها رو بمن میگی؟» «میگم چون گیر کردم، هنوز یک مساله رو حل نکرده دومی اومد روش! شده قوز بالای قوز، دیگه نمی تونم این قضایا رو جمع کنم.» «نمی تونی که نمی تونی، پرسیدم که بامن چکار داری؟» «میخوام کمکم کنی که از این وضع بیام بیرون. میخوام این زندانبازیها رو یکجور جمع کنی! بهرحال من کلی خدمت بی جیره و مواجب بهت کردم، فک کنم این حق رو داشته باشم که چیز ازت بخوام ». «حق ؟! اونهم جلوی من؟ آخه کی گفته تو حقی داری؟ صدبار بهت گفتم همینکه زندهای کلاهت رو بنداز هوا، در ضمن دیگه بمن نگو بخاطر من کاری کردی، این حرف احمقها و عوامفریبهاست، اینطوری ناامیدم میکنی» «شرمنده، مفهوم شد، اما وجدانا اگه میشه یه فکری واسه این وضعیت بکن، میدونی که اگه چارهای داشتم مزاحمت نمیشدم» «ای کاش نمیومدی و میگذاشتی رفاقتمون سر جا بمونه، فکر میکردم قبلا توجیه شدی، بارها بهت گفتم که من توی کارهای دنیا دخالت نمیکنم. شما باید مسائل تون رو خودتون حل کنید.» «آره این رو میدونم، اما فکر میکردم برای من حق ویژه ای قائل میشی» «حق ویژه برای تو؟ آخه پسر تو کی میخوای دست از خودش شیفتگیات برداری؟ واسه چی برای تو حق ویژه قائل بشم اصلا شک ندارم که حتی اگه کاری برات بکنم اونو بحساب توانمندیهای خودت میگذاری، نه پسر جان! برو که حق ویژهای در کار نیست. شما آدمها خودتون مسئول چیزهایی هستید که دلتون میخواد، بیخود پای من رو وسط نکشید». «باشه بابا فهمیدم، بیخیال! خودم یه خاکی توی سرم میریزم! بهرحال یجور میشه دیگه، شرمنده مزاحم شدم، خودم میدونستم درخواست اشتباهیه، اما تحت فشار بودم، درک میکنی دیگه؟». «آره جانم! کارم همینه، در ضمن یه سفارش برات دارم. دیگه وقت گرفتاری سراغ من رو نگیر و چیزی و ازم نخواه. اینطوری عزت و اعتبار خودت هم حفظ میشه. ترجیح میدم زمانی ببینمت که سرحال و سرخوشی و با هم دیگه بخندیم. برو پسر جان با زنده بودنت خوش باش!».«ممنون رفیق تا بعد …».
ساعت ۱۸ : «آماده شو برای هواخوری» توی دو هفته اخیر همهاش منتظر شنیدن این جمله بودم. قدم زدن زیر آسمونی که بین همه انسانهای عالم مشترکه بوی آزادی میده. صدا اما بصورت معنادار و تصویرگونی برام آشنا بود. سریع بخاطرش آوردم. همون رانندهای که منو از زندان تحویل گرفت و به اینجا آورد. توی راه که میومدیم بحثمون به انتخابات ریاست جمهوری پیش رو و احتمال کاندیداتوری خاتمی کشید. معلوم بود که در برابر نگاه مثبت من به این قضیه نگاه اون منفیه اما ظاهرا بنا به ملاحظات شغلی اش موضع ش رو ابراز نمی کرد. بشوخی و جدی گفتم: «نکنه دوباره ملت رای بدن و شما هم یقه شون رو بگیرید و بندازین زندان! اگه اینطوریه همون اول بگید ما بیخیال انتخابات بشیم» با خنده نیمه جانی جواب داد: «نه جانم شما از هر کاندیدایی که تایید صلاحیت شد و پسندیدی میتونی حمایت کنی، مشکلی نیست.» انصافا صدای خاص و گیرایی داشت، ترکیبی از تجربه، وزانت، خستگی و از دنیا رستگی توی صداش بود. به صاحب این صدا میومد که هرگز بقهقهه نخندیده باشه و موقع اومدن زلزله، هیچ رفتار عجولانهای ازش سر نزده باشه. موقع انگشت زدن توی دفتر هواخوری میگه: «این چند روز اخیر خیلی سرمون شلوغ بود و یکی دو نوبت هواخوریت فراموش شد، شرمنده، ما رو حلال کن!» اعتراف میکنم که این تاثیرگذارترین جمله ای بود که در همه عمرم از یک آدم امنیتی شنیده بودم. بالاخره یکیشون به اشتباه خودش اعتراف کرد و معذرت خواست. نمیخوام در مورد احساس نزدیکی و پیوندی که از این جمله بهم دست داد اغراق کنم. خوب میدونم که ما تا چه حد در مسائل سیاسی، اجتماعی و فرهنگی با همدیگه تفاوت داریم و اصلا همینکه الان در این جایگاه متفاوت به هم رسیدیم خودش کلی معنا داره، اما خب نمی تونم ارزش اخلاقی این جمله رو ندید بگیرم. اینکه یک انسان در موضع قدرت، از یک انسان دیگه در موضع فرودست به هر بهانهی کوچکی هم که هست معذرت بخواد، قدرت اخلاقی شخصیتاش رو برخ میکشه! نمی شه چنین رفتاری رو دوست نداشت. همچنان تحت تاثیر جملهی متواضعانه ی آقای راننده ام که وارد هواخوری میشم.
احساسی که موقع برداشتن چشم بند در هواخوری بهم دست میده احتمالا معادل وضعیتیه که گاز مایع موقع خروج از پیک نیک تجربه میکنه. بناگهان منبسط میشم و سبک. انگار که میشه میزان شادی آدمی رو از متوسط فاصله ی بین سلولهای بدنش محاسبه کرد. وای از این آسمون آبی، اینهم یک امتیاز به نفع سلول انفرادی در مقایسه با بند عمومی. هواخوری بند ما در زندان کارون سقف توری و مشبک داره. طبق عادت همیشگی ام شروع به قدم زدن میکنم و دور حیاط میچرخم، البته با این تفاوت که ایندفعه بمعنای دقیق کلمه انسانی سر بهوا هستم! توی یکی از کنج های هواخوری اما چشمم به موجودغریبی میافته. یک درخت بید بزرگ که میشه نیمه ی فوقانی اش رو از روی دیوارهواخوری دید. نمی تونم تشخیص بدم که با این فاصله آیا داخل بازداشتگاهم یا بیرون. یادم میاد که از یکسال و نیم پیش باین طرف که از زندان کلینیک به کارون برگشتیم این اولین درختیه که میبینم. نسیم ملایمی درخت رو نوازش میکنه ولی شدت اون اینقدر نیست که بتونه همه شاخه ها رو یکسان و یکنواخت به حرکت در بیاره. در واقع هر شاخه ای به دلخواه و سلیقهی خودش بازی میکنه و می رقصه. مسخره است اما دچار اضطراب شدم. نمی دونم این نیم ساعت هواخوری رو توی جهان به این بزرگی قدم بزنم یا اینکه صرف تماشای درخت کنم.
ساعت ۱۹ : چند دقیقه پیش بود که اتفاق افتاد. اینکه احساس کردم که کم آوردم. شاید برای اولین مرتبه در این سالها، بمعنای دقیق کلمه احساس کردم که خالی شدم! هرگز در طول زندگی اینطور ملامتگرانه به خودم نگاه نکرده بودم. مسیری که در طی این سالیان زندان رفته بودم و انتخابهای اساسی ام، همه بنظر احمقانه و غیر قابل دفاع میرسید. اینکه در تمام این مدت سعی کردم از بیگناهیام دفاع کنم، اینکه مصرانه از هر چیزی که بنظرم اومده نوشتم، اینکه درخواست عفو و بخشودگی ندادم، همه و همه بنظرم نوعی کله شقی احمقانه و نمایشی بلاهتآمیز میرسید. بخودم میگفتم که هرگز تصمیم نگرفتی با یک عقل سلیم و واقع گرایانه از شر زندان خلاص بشی و همیشه درگیر حواشی بودی. احساس جدید و غریبی بود ناتوان بودم از اینکه به هیچ امر مفید و خوشایندی فکر کنم یا انگار یه آدم معتاد و مفلوک و بدبخت توی ذهم نشسته بود و بجای من فکر میکرد. یک لحظه شک کردم نکنه بلایی سر مغزم اومده آخه مغزم اصلا زور نداشت و مانند ماشینی بود که با نفس های منقطع، آخرین قطرات بنزینش رو مصرف میکنه. یک آن بذهنم رسید که نکنه ضعف کردم یا اینکه قند خونم افتاده. باید در میزدم و یک چیز خوراکی میخواستم. زنگ زدم اما جوابی نداشت، آخه تازه از سرویس برگشته بودم. شروع کردم به کوبیدن در… بعد چند ثانیه نگهبانی که صدای ناآشنایی داشت دریچه رو وا کرد: «چخبرته؟ چرا در رو میکوبی؟» گفتم: «یچیزی برای خوردن میخوام، احساس ضعف دارم.» گفت: «الان چه وقت غذاست، نیم ساعت دیگه شامت رو بهت میدیم بخور» قصد راه اومدن نداشت و کمی بگو مگو کردیم آخر سر صدام رفت بالا: «آخه آدم حسابی میگم ضعف دارم یچیزی بده بخورم، نون، قند هر چیز! فقط یچیز باشه کوفت کنم! میفهمی؟!» جوابی نمیاد طرف میره و یه دیقه بعد با کمی نون و قند برمیگرده. عجیبه اما با خوردن اونها تقریباً همه چیز به حالت عادی بر میگرده. البته هنوز کمی احساس ضعف دارم اما خب ذهنم سالم و سر پاست و دیگه پرت و پلا تولید نمیکنه. دیگه برام مهم نیست که قبلا چی بوده و چی شده. ظاهرا اینها هیچوقت مساله من نبوده و نیست. نکته مهم اینه که بتونم به مساله ای فکر کنم، خیالات بورزم و چیزی رو تو ذهنم ببافم.
ساعت ۲۰ : بالاخره رابطه ام با سریع باش حسنه شد! امروز ظاهرا دو شیفت متوالی ایستاده بود. برای تقسیم شام که اومده بود ازش غذای اضافه خواستم و او هم انصافا بشقابم را پر از سوسیس بندری کرد. حتی سر شوخی رو هم باز کرد و گفت: «شانس آوردن خانواده ات که وزارت تو رو گرفته. چه ضربه محکمی بودی تو به اقتصاد خانواده» از اینکه دیگه کدورتی بین ما نیست خیلی خوشحالم البته من کلا بیرون هم که بودم اهل ناراحتی و کدورت نبودم اما خب زندان اهمیت همدلی و همبستگی انسانی رو توی ذهنم خیلی برجسته تر کرده. این تغییریه که فهمیدن دلایلش برای خودم هم خیلی مهمه. بیرون که بودم تناقض بین دو نوع شخصیت رو درون خودم کاملاً حس میکردم. یعنی نمی دونستم که آیا ترجیحم اینه که انسانی طبیعی و اصیل باشم که به اقتضائات و ضرورت های درون خودش توجه میکنه یا اینکه بهتره آدم نوعدوستی بشم که ملاحظه و در نظر گرفتن مصلحت دیگران براش اولویته. اینکه آیا به الهامات و اشتیاقات درونم تسلیم بشم، حتی اگه خودخواهانه بنظر بیاد، یا اینکه مسیر همدلی و همبستگی انسانی رو در پیش بگیرم. حتی اگه کمی نمایشی و ریاکارانه باشه. نمونه این دو تیپ شخصیتی رو شخصا بهتر از هر کجا در کتابهای معروف آلبرکامو یعنی در «بیگانه» و «طاعون »دیدم. شخصیت اول رمان بیگانه یعنی مورسو، مردیه کاملاً صادق واصیل وبقول خود کامو نمیخواد بازی رو بازی کنه. مورسو در مراسم تشییع جنازه مادرش اشک نمیریزه، کنار جسدش سیگار میکشه، فردای اونروز با دختری آشنا میشه، شنا میکنه و توی سینما فیلم کمدی میبینه. رفتارهای مورسو کسی رو تصویر میکنه که با دنیای دیگران و بازی هاشون بیگانه است و نمیخواد با ملاحظات اونها هماهنگ بشه. شخصیت اول رمان «طاعون » (یعنی دکتر ریو) اما بتمامی متفاوته. انسانی که بتمامی خودش رو وقف مبارزه با طاعون و نجات مردم شهرش کرده. ریو در این مسیر جونش رو در خطر میندازه بی اینکه هیچ دلیل، ضرورت و یا احساس قابل بیانی در این مورد داشته باشه. یجورایی میشه گفت بیگانه دفاعیهای برای صداقت و اصالته و طاعون رساله ای در دفاع از اخلاق و همبستگی. اگه کسی مثل من مایل باشه بفهمه که کامو چطور این مسیرو دگرگونی رو طی کرده کافیه به تاریخ انتشار این دو کتاب یعنی سال ۱۹۴۲ برای بیگانه و ۱۹۴۷ برای طاعون مراجعه کنه. در واقع اون اتفاق تاثیرگذار که اهمیت همبستگی میان نوع بشر رو برای کامو پررنگ کرده، درگیر شدن در جنگ جهانی دوم بوده. اگه بخوام خودم رو خیلی تحویل بگیرم اونوقت میگم جنگ جهانی همون نقشی رو در زندگی کامو بازی کرد که تجربه زندان در زندگی من. هر دو با نوعی از مصادیق رنج های عمومی مواجه شدیم که اگرچه بیهوده و بیمعناست، اما قانعمون کرده که قدرت همدلی انسانها رو قدر بدونیم. من یکی البته در این بین مطمئنا تبدیل به انسان نوعدوست تری نشدم، اما خب یاد گرفتم بوجود چنین خصلتی در انسان ها احترام بیشتری بگذارم.
ساعت ۲۱ : بعد از شام قسمت زیادی از وقتم صرف تماشای مورچه ها شد. تنها هم بندیهای من که گویا اصلا ملتفت نیستند که زندانی اند! راستش مشغول شدن بدنیای مورچه ها کاری نبود که بذهن خودم برسه بلکه بیشتر تحت تاثیر کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیده بودم اینکار و کردم. لونه مورچه ها کنج دیوار یک جایی کنار در بود و اونها با دونه های برنجی که موقع جارو زدن توی گوشهها گیر میکرد مشغول بودند. نامردها! هر چی که سر راهشون میدیدند برمیداشتند و داخل سوراخ دیوار میبردند. برای اینکه کمی بهشون زحمت بدم چیزی بزرگتر از اندازه سوراخ سر مسیرشون میگذاشتم و اونها مثل احمق ها، مدام بدهنه سوراخ میکوبیدنش. البته در اون لحظه که داشتم کاملاً به بلاهت شون ایمان می آوردم بناگهان دیدم که پشه مرده ای که گذاشتم، کم کم سلاخی میشه و در قطعات مناسب به داخل لونه حمل میشه. گاهی هم یکی از مورچه ها رو از توی مسیر پر رفت و آمدش در میاوردم و سی چهل سانت دورتر میگذاشتم. مورچه پریشان و ره گم کرده اینقدر راه میرفت و میرفت تا به یک مسیر ریل گذاری شده برسه و اونجا تازه هوش و حواسش جمع میشد. البته توی این مسیر ریل گذاری شده که معمولا خط کنار دیوار بود، کسی در حال عبور و مرور نبود. ظاهر مورچهها مسیر رفت و آمدشون رو نشونه گذاری میکنند تا گم نشن. کمی با مورچه ها سرو کله زدم تازه فهمیدم که چرا پیشکسوتان من در سلول های انفرادی بموجودات زنده حتی اگر شده سوسک علاقه نشون میدن. نکتهای که من ازش غافل مونده بودم عنصر حرکت در این موجوداته. اینکه این موجودات تنها متغیرهای بیرونی درون سلولن! نکته اینجاست که درون سلول انفرادی هیچ چیزی حرکت و تغییر نمیکند. (حتی فکر و خیال آدمی ) مگر اینکه کاری روش انجام بشه. این در حالیه که انسان ها در دنیای آزاد خیلی بیش از آنکه عامل تاثیر گذار و متغیر باشند، تماشاگر و ناظر اتفاقات و تحولات محیط اند. برای همینه که گذر زمان درون سلول انفرادی تا این حد آزار دهنده است چون شما میبایست همه عناصر متغیر و سرگرم کننده رو از درون خودتون بیرون بکشین اصلا برای همین بود که احساس ضعف دو ساعت پیش اینقدر آزارم میداد. در واقع من جنگ رو به زمان باخته بودم. آخه اینجا زمان مثل غول ظالم و ستمگریه که باید به هر طریقی که شده خوراکی براش جور کرد و سیر نگهش داشت. جنس این خوراک البته مهم نیست، خوب یا بد، زشت یا زیبا، جدی یا شوخی، با معنا یا بی معنا، همه و همه یک چیزه! نکته تنها اینجاست که چیزی بریزی توی اون خندق بلا تا اینکه مبادا گرسنه اش بشه و بجان آدمیزاد بیافته. اونهایی که سلول انفرادی رو تجربه کردند شاید بهتر از هر کسی میدونن که زمان میتونه تا چه حد درنده و خطر ناک باشه.
ساعت ۲۲ : زمان خاموشیه. اما ظاهرا مغز من هنوز این نکته رو درک نکرده و قصد خاموش شدن نداره. بهرحال من چاره ای ندارم جز اینکه با این عضو پرمدعای بدنم همراهی کنم و از سر ناچاری دور اتاق بچرخم. چیزی که توی این لحظات ذهنم رو بخودش مشغول کرده معنا و مفهوم مقاومته. مفهوم پرحاشیه و پر طمطراقی که یجورایی میشه گفت ناموس زندانیان سیاسیه و اونها رو بر اساس دوری یا نزدیکی به مصادیق این واژه ارزیابی میکنند. در واقع از قدیم و در عرف زندان زندانیان سیاسی به دو دسته کلی «سرموضع » و «بریده »تقسیم میشدند و معیار این تقسیم بندی هم، ایستادگی و استواری اونها بر مواضع و مطالباتشان بود. دوگانه ای که هنوز هم البته با کمی تغییر در محتوا و الفاظ کم و بیش رایجه. من البته قصد ندارم که اعتبار این دسته بندی قدیمی رو زیر سوال ببرم و یا اینکه اون رو بی معنا و بلا وجه بدونم.
تردید ندارم که اکثر این دوگانههای مستعمل و رایج حتما کاربردی داشته اند که بوجود اومده اند و امروز هم احتمالا میشه از این دسته بندی استفاده های مناسبی کرد. نکته اما اینجاست که فکر میکنم بموازات یک چنین تعبیری از مقاومت نوع دیگری از ایستادگی هم وجود داشته و داره که باندازه ی کافی به اون توجه نشده و تقریباً همیشه در حاشیه قرار گرفته منظورم مقاومتیه که یک زندانی سیاسی در برابر تبدیل شدن به یک انسان پیچ خورده واز ریخت افتاده نشون میده. یعنی دربرابر تبدیل شدن انسانی که در برابر رنج و بی عدالتی زندان، سرشار از کینه و عقده شده و بزرگترین محرکش در عالم سیاست حس تنفر از دشمنانه. کسی که بواسطه هزینه هایی که داده و ایستادگیای که بخرج داده فکر میکنه حق داره از عالم و آدم طلبکار باشه و سر همه افراد جامعه منت بگذاره. فردی که تصور میکنه زندانی بودن حق ویژه ای برای دخالت در امور سیاسی به او داده و میتونه بدون توجه به نقدها و نظرات دیگران رهنمود های سیاسی صادر کنه. شخصی که تحت تاثیر سختیها و دشواریهای زندان امید اجتماعی صلحطلبانه اش را ازدست داده و دست بتوجیه خشونت میزنه تا شاید از این طریق دیگران رو در فلاکت خودش سهیم کنه. آدمی که در واکنش به ضعف هایی که در دوران بازداشت از خودش نشون داده (که البته معمول و طبیعیه) متوسل به لاف و گزافهای سیاسی و قهرماننمایی میشه و سعی میکنه با کوبیدن چماق محافظه کاری و ترس بر سر بقیه سیاسیون خلاهای خودش رو پرکنه. بگذریم، اوصافی که در بالا اومد، همه ویژگیهاییه که وسوسه اونها رو در شرایط فعلی خودم بسیار قوی میبینم و شاید هم همین باعث شده که اسم مقاومت رو روش بگذارم.
ساعت ۲۳ : حدودا یک ساعت از خاموشی شب گذشته و من خستهتر از اونم که بخوام به قدم زدن ادامه بدم. اتاق در تاریکی فرو رفته و همچنان تنها نور اتاق، چند سانتی متر روشنائیه که از زیر در بداخل نفوذ کرده. سکوت حاکم بر بازداشتگاه کم از آرامش قبرستون نداره و بهیچ طریق نمیشه اطمینان حاصل کرد که آیا بیرون از این در هنوز نمونهای ازآدمیزاد وجود داره و یا اینکه نوع بشر بتمامی منقرض شده. از اونجا که تقریباً هیچ چیزی برای دیدن وجود نداره، پتو رو میکشم روی سرم و بخودم میگم که خب، یک روز دیگه هم از حبس انفرادی م بسر اومد» دلم میخواد نگاهی روشن بینانه به این وضعیت داشته باشم و شرایط خودم رو صریح و شفاف بسنجم. اگرچه بعد از مدتی باین نتیجه میرسم که تلاش برای روشن بین موندن، بزرگترین جنایتیه که یک زندانی میتونه توی سلول انفرادی در حق خودش بکنه، چرا؟ برای اینکه روشن بینی حکم میکنه با مسئله ای که توش هستی، صریح و شفاف مواجه بشی و ازش فرار نکنی. اینکه اجازه نمیده انرژی خودت رو صرف پیدا کردن تقصیرهای دیگران بکنی. نمی گذاره در مورد مخالفانت قضاوت کنی و خودت رو تسکین بدی. مانع از این میشه که به نیرویی فراتر از اراده خودت برای حل مساله دل ببندی. پرهیزت میده از اینکه برای رنج و مشقت خودت معنایی موهوم و خیالی بتراشی. مایوست میکنه از اینکه با رمانتیک کردن شرایط، از جلب توجه دیگران برخوردار بشی. در واقع روشنبینی همه عواملی که میتونه همه درد و رنجت رو تسکین بده ازت میگیره و تو را در برابر مساله ات بی سپر و بی دفاع تنها رها میکنه. شرایط امروز من هم شاید چیزی از همین دسته. نه دلم میخواد از این واقعیت که در یک محدوده چند متری گیر افتادم و راه در رویی ندارم، فرار کنم و نه قصد دارم برای شرایطی که توش هستم دنبال مقصری بگردم نه مایلم بقدرت قاهری که فراسوی ارادهام، گره گشای مسائلمه دل ببندم و نه قادرم که از فهمیدن و درک کردن افرادی که در برابرم صف کشیدند سرباز بزنم. نه میتونم برای فلاکتی که درونش حضور دارم معنا و ارزشی ایدئولوژیک بتراشم و نه دیگه اینقدر برای حسن نظر دیگران ارزش قائلم که سختی این وضعیت رو با شیرینی تحسین شون التیام بدم. خلاصه اینکه فعلا و در حال حاضر، تنها چیزی که در برابرم قرار گرفته واقعیت مسخره و اعصاب خرد کنی بنام سلول انفرادیه که با محدود کردن همه گزینههای زندگیام قصد آزارم رو داره. راستی در برابر چنین وضعیتی چه میشه کرد؟ حقیقتش فعلا و در برابر چنین مسالهای تنها چیزی که بذهنم میرسه اینه که این وضعیت رو با تمامی بیمعنایی، بیهودگی و مسخرگی اش بپذیرم و این لحظات شب رو هم به هر نحوی که شده سر کنم و به انتظار اتفاقهای آینده و تلاشهای آتیام بشینم. بهرحال چیزی که واضحه اینه که هیچوقت نمیشه بمعنای دقیق کلمه ناامید بود حداقل اینکه برای ما آدم های سالم و سرپا همیشه این امکان هست که از یک جبهه ای به زندگی حمله کنیم و فتوحاتی بدست بیاریم. اینکه چیزی بنویسیم اثری بوجود بیاریم و یا اینکه مساله ای رو حل کنیم. حقیقت اینه که ما چارهای بجز انتخاب یک چنین سطح زندگی امیدوارانه و فعالانه ای نداریم، نه باین خاطر که این تنها گزینه ماست و یا اینکه این تنها شیوه حقیقی زیستنه، بلکه به این دلیل ساده که غیر از این بودن هیچ فایده ای نداره!!..
ضیا نبوی
بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۹۱