یکی از پنج زندانی آزادشده از زندان اوین در ایران، از بازجوییها، آزادی و بازیهای ذهنی میگوید.
متیو ترویتیک در بوستون متولد شد و در سال ۲۰۰۸، پس از فارغالتحصیلی در رشته روابط بینالملل، به آنسوی دریاها مسافرت کرد. او به لبنان، سوریه و اسرائیل رفت، مدتی را در شمال عراق سپری کرد، و چهار سال نیز در دانشگاه امریکایی افغانستان در کابل مشغول به کار و زندگی بود. در سال ۲۰۱۰، او بهعنوان توریست به ایران سفر کرد. به گفته خودش “من معمولاً تحت تاثیرتبلیغات کشورها قرار نمیگیرم, اما فکر که به ایران برم برای من جالب بود. این کشوری است که باید بیشتر آن را بشناسیم.” یک روز پسازآنکه ایران را ترک کرد، برای پذیرش در رشته زبان فارسی در تهران، پایتخت ایران، اقدام کرد. پنج سال بعد، در سال ۲۰۱۵، و یک هفته پس از امضای توافق هستهای، بالاخره ویزای جدید برای او صادر شد. این داستانی است که او برای اندرو کتز و کارل ویک، خبرنگاران مجله تایم تعریف کرده است.
هنگامیکه در تاریخ ۱۶ سپتامبر، زمانی که به ایران رسیدم، و به من گفتند “خدای من! شما امریکایی هستید” فکر کردم به هدف زدهام. در خوابگاهی شیک در حومه شهر، با منظرهای زیبا از کوههای اطراف تهران ساکن شدم. اما زمانی که رهبر ایران، علی خامنهای، درباره “نفوذ” امریکا از طریق توافق هستهای به ملت ایران هشدار داد، همهچیز تغییر کرد. موقعیت سیاست خارجی، کاملاً زیر پای من را خالی کرد، آنهم بدون اینکه بتوانم بفهمم که این تغییر با چه سرعتی در حال رخ دادن است.
نظارت آشکاری که دانشجویان خارجی به خوبی با آن آشنا بودند، بهشدت افزایش یافت. در یک کافه نزدیک دانشگاه نشسته بودم و به مردی نگاه میکردم که تمام مدت آنجا بود و مرا میپایید؛ حتی سعی هم نمیکرد خودش را پنهان کند. در تاریخ ۶ دسامبر، از طریق اسکایپ با مادرم تماس گرفتم و به او گفتم که خسته شدهام. گفتم که برای کریسمس به خانه میآیم. فردای آن روز، تاکسی گرفتم تا به یک دفتر هواپیمایی بروم که سه مرد سوار ماشین شدند و گفتند: تو متیو هستی؟ پانزده دقیقه بعد، در زندان اوین بودم. آنها موبایل و کامپیوترم را ضبط کردند. یک لباس بزرگ خاکستریرنگ به من پوشاندند و چشمهایم را بستند.
راست، چپ، راست، چپ. مسیر بسیار گیجکننده بود. نمیدانستم کجا هستم. طبقه بالا. یک روپوش آبی زندان به من دادند و دمپایی سفید؛ آنها بقیه داراییهای من را نیز ضبط کردند، بعد هم از من عکس گرفتند. فقط کمی پول برایم گذاشتند. به طبقه دوم که میرفتیم، پلهها زیر پاهایمان قژ قژ میکرد. اتاق من شش پا در هفت پا بود. پنجرهای رو به بیرون داشت، با سه لایه محافظ فولادی. روی زمین میخوابیدم، و یک پتوی نازک پشمی خاکستریرنگ داشتم، با حولهای در حکم بالشت. چراغ سلول همیشه روشن بود برای همین مجبور بودم با چشمبند بخوابم.
روز اول. در اتاق بازجویی، رو به دیوار نشستم. اولین بازجو، افسر خوبی بود که بهآرامی صحبت میکرد. او به انگلیسی گفت خب، متیو. چرا اینجایی؟ چهکار کردهای؟ تسبیح بهدست ادامه داد: میدانی جیسون رضائیان کیست؟ تمام دنیا درباره این روزنامهنگار واشنگتنپست شنیده بودند. خب، او هرگز اینجا را ترک نمیکند، تو هم همینطور.
کف سیمانی سلول من با لایهنازکی لینولئوم، کف دریایی سبز پوشیده شده بود. دیوارها سفید بودند که از کهنگی به زرد میزد. در فولادی آن دستگیرهای از داخل نداشت. نگهبانان در سکوت، هر ۱۰ تا ۱۵ دقیقه از دریچهای که بهاندازه صورت انسان بود نگاه میکردند تا مطمئن شوند زنده هستی. هرجایی که من را میبردند چشمهایم را میبستند و باراهنمایی نگهبانها حرکت میکردیم.
از طریق بوی عطر افراد میتوانستی تشخیص بدهی چه کسی در کنارت ایستاده. آغشته از بوی ادکلن بودند، به همین دلیل میتوانستی از آمدنشان باخبر بشوی. هرچه فرد مهمتری بود، بوی ادکلن تندتری داشت.
برای دستشویی رفتن باید یک کلید را فشار میدادی. همبندیها بهوسیله خراشیدن دیوار برای یکدیگر پیغام میفرستادند. میتوانی دوام بیاوری. ناامید نشو. عقبنشینی نکن. هیچکس برای ابد اینجا نمانده. نامم را بر روی یکی از دیوارها نوشتم: مت.
روز سوم. مجبورم کردند به مادرم دروغ بگویند. سه روز بود که باهم تماسی نداشتیم، در حالی که پیشازاین هرروز برای هم پیغام میفرستادیم. برایش نوشتم که به کوه میروم، تلفن آنجا آنتن نمیدهد و مدتی در دسترس نخواهم بود. مادرم میدانست. برایم نوشت افراد زیادی به تو فکر میکنند.
روز دهم. لباسهای خودم را پوشیدم، من را به هتل پنج ستارهای که در همان نزدیکی بود بردند، از لابی هتل که پر از خارجی بود گذشتیم و به طبقه ۱۳ ام رفتیم. به من گفتند که وزیر اطلاعات میآید تا پرونده من را بررسی کند، که بعد مشخص شد آنها بهدروغ فرد دیگری را معرفی کردند – بعداً در گوگل “وزیر اطلاعات” را جستجو کردم. پرونده تو را خواندم، دروغ نگو. بهمحض اینکه خواستم حرف بزنم، آن دوربین بزرگ را دیدم. آنها از من خواستند که اعتراف کنم بر ضد دولت ایران برای CIA کار میکنم و تجهیزات نظامی و میلیونها دلار در حسابهایم موجود است. تن به چنین کاری ندادم، زیرا واقعیت نداشت. به اوین بازگشتم.
پلیس بد خودش را نشان داد. از من خواست بنویسم. درباره این نام هرچه می دانی بنویس. روزهای متمادی، همان نامها را عنوان میکرد. نامهایی از موبایل. نامهایی از ایمیلهایم. او کیست؟ بیشتر روزنامهنگارها را نام میبرد. متیو، دیگر برای دروغهایت وقت نمیگذارم. وقت اضافه ندارم که برای بازیهایت صرف کنم. برای هیچکدام از این مزخرفات وقت ندارم. وقت ندارم.
روز بیستم. سرم را تراشیدند. حس نظامی بودن به من دست داد. راه عجیبوغریبی بود، خیلی غیرانسانی بود. فردی که موهایم را تراشید با من حرف میزد، چیزهایی مثل خب، در ایران چکار میکنی؟ دانشجو هستی؟ چه جالب. درسها چطور پیش میروند؟
آن شب، فردی به دیدارم آمد که خودش را قاضی معرفی کرد. چند روز است اینجایی؟ گفتم ۲۰ روز. خب، خیلی زود آزاد میشوی. اوه! نه. خواهش میکنم به من امید ندهید. و رفت. بهزودی آزاد میشوی…انشا الله. و من به خودم میگفتم، نه، به این زودیها آزاد نمیشوم. آن وقفه تقریباً مرا کُشت.
وضعیت بدنی بدی ندارم. یک بار حسابی زدنم. همه اینها بازیهای ذهنی بود که به خودی خود به شدت خرد کننده بودند. بازیهایی که با بزرگترین سؤال آغاز میشوند: چه زمانی اینجا را ترک میکنم؟ زمانم را با تمرین کردن میگذراندم. در روزهای آخر، تقریباً روزی ۱۵۰۰ به شین پاشو و ۴۰۰ بار شنا میرفتم. اتفاقی بی معنی. شش کیلو وزن کم کردم.
روز بیست وهشتم. بر روی یک تکه کاغذ کوچک، قوانین را تایپ کرده و پرینت گرفته بودند و بر دیوار سلول چسبانده بودند. با توجه به قانون شماره ۹، اجازه داشتم هر ۱۵ روز با خانوادهام صحبت کنم. دوباره با مادرم حرف زدم.
روز بیست و نهم. از آن سلول انفرادی به سلول دیگری منتقل شدم که دو برابر قبلی بود و دو مرد دیگر هم در آن زندانی بودند. یکی از آنها میگفت که همسلولی جیسون بوده. متوجه شدم در ساختمانی هستم که از زندانی روشنفکر، مخالف، هنرمند پرشده است. یک یخچال کوچک و یک تلویزیون داشتیم، اما فقط برنامههای دولتی را نشان میداد. برنامه طنزی را تماشا میکردیم درباره چهار مرد که در زندان بودند.
روز سی و یکم. برای اولین بار با دیپلماتهای سوییسی دیدار کردم. یکی از دیپلماتها گفت این نقض کنوانسیون ژنو بوده و بهموقع همه اینها را گزارش میدهم. بازجوهای من درباره ایرانیهایی که در امریکا زندانی هستند با من صحبت کردند. سوییسیها که در این ملاقاتها کارکشته بودند، مشتاق بودند که از وضعیت روحی من بدانند. به من شکلات تابلرون و چند پرتغال دادند، که هیچکدام از آنها به سلولم نرسید.
با کاغذ پولی که برایم مانده بود، روزها را میشمردم. هر ۱۵ روز، یک نفر میآمد و از من میپرسید آیا چیزی لازم دارم که او برایم از مغازه خریداری کند، چیزی مثل شیرکاکائو یا آبمیوه. هفته اول، پولها را رو به بالا روی زمین پخش میکردم و هفته دوم آنها را بر میگرداندم. ده اسکناس داشتم و فکر میکردم چند بار دیگر باید اینها را بچینم و برگردانم. ۱۰ بار آنها را چیدم و برگرداندم. ۲۰ روز شد. بعد ۳۰ روز و بعد ۴۰ روز.
روز چهل ویکم. دو ساعت پیش از آنکه بروم، بدترین زمانی بود که در این مدت از سر گذرانده بودم. صبح، من را به یک ساختمان شلوغ در همان نزدیکی بردند، نزد کسی که میگفت قاضی است. برای یک مدت طولانی، در حال یادداشت کردن چیزی بود و سپس گفت اینجا را امضا کن. امضا کردم و پرسیدم این چیست؟ جواب داد فرم خداحافظی. به سلولم برگشتم.
نیم ساعت بعد، بازجو من را به اتاقی در زیرزمین برد. چراغی روی صورتم متمرکز شده بود و آن دوربین بزرگ بازهم آنجا بود. بازجو پشت یک صفحه سفید ایستاد، فیلمبردار ماسک جراحی بهصورت زده بود. دو دفعه از من سؤال کرد این آخرین شانس توست، آخرین موقعیت تو…اینجا چه میکنی؟ واقعیت را بگو.
بلند شدم. اولین بار بود چنین کاری میکردم. من هر چیزی که باید میگفتم را گفتهام. او گفت: اشتباه خیلی بزرگی مرتکب شدی.
من را به بیرون از اتاق پرت کردند و رو به دیوار چسباندند، سپس یک دکتر آمد و علائم حیاتی من را چک کرد و گفت آزادی، انشالله. نیاز داشتم این جمله را تکرار کنم. آزادی، انشالله.
بیست دقیقه بعد: وسیلههایت را جمع کن. تا انتهای راهرو رفتم، پنج یا شش قدم. پیچیدم به چپ و دری را روبروی خودم دیدم. پیچیدم به راست و درون سلول انفرادی خودم بودم. قدمهایی مملو از پریشانی. نفسنفس میزدم. یک مرد من را گرفت و به سمت چپ کشاند. باهم پلهها را پایین رفتیم و من را بهزور در نقطهای ثابت ایستاند. بیرون در زندان.
در ساختمان آنسوی خیابان، لباس، کیفدستی، کیف پول، کامپیوتر، پاسپورتم را گرفتم – تقریباً همه آن چیزی که روز دستگیری همراهم بود. چشمهایم را بستند و با ماشین به سمت در خروجی رفتیم. هنگامیکه چشمبند را برداشتند، مردی با کراوات صورتی و کتوشلوار رسمی روبرویم ایستاده بود. این، بهترین چیزی بود که تابهحال دیده بودم. مت، الان میرویم. با ۱۰۰ مایل در ساعت بهسوی فرودگاه رفتیم، جاییکه برای دریافت ویزا معطل شدیم و باید هزینه آن را پرداخت میکردیم. انگشت اشاره دست راستم را که از آخرین انگشتنگاری هنوز جوهری بود بالا بردم و گفتم اوین. مأمورهای فرودگاه لبخندی از روی بیاطلاعی زدند که میگفت هنوز هم باید هزینه را پرداخت کنی.