متن دلنوشته ریحانه طباطبایی را که در صفحه فیسبوک مادر وی منتشر شده با هم میخوانیم:
پناه بردم به شهرزاد، به روزهای کودتا … یه زندون تنگو یه زخم قشنگو… درد عمیقو … یه اه غلیظ و … غم نا تمام. سنگینیاش محکم زده پس کلهام و باید دل بسپرم به گذر ایام.
فکر نبودن و ندیدنش لحظهای رهایم نمیکند. باور نمیکنم نیست، باور نمیکنم زیر خروارها خاک خوابیده است. میگویند خاک آدم را سرد میکند و نمیدانم کی سرد میشوم وقتی نبودم سر خاک. احساس میکنم قرنها از خانوادهام فاصله گرفتهام و پرت شدهام به یک گوشهای از نا کجا آباد.
یکشنبه هفته گذشته بابا طاقت نیاورد و همان لحظه نخست ملاقات کابینی گفت حالش خوش نیست و بعد بغض که هیچ کداممان را امان نداد. مامان رفت که تقاضای ملاقات در بیمارستان بدهد و من ماندم و دستی کوتاه از هر تماس. هر لحظه و هر دقیقه با این فکر و خیال گذشت که نکند الان … بالاخره ساعت سه و سی دقیقه سهشنبه نامم را برای اعزام به بیمارستان خواندند، درست همان ساعتی که عمو دیگر جان نداشت. چهار و سی دقیقه بیخبر از همهجا از زندان خارج شدم، دم در بیمارستان با چشمان بابا و بغض در گلویش فهمیدم که دیدار دوبارهاش حسرت تمام زندگیم خواهد بود.
حالا حتما خاکش کردهاند، حالا حتما همه در خانه ما هستند، حالا حتما در مسجد هستند، حالا حتما نشستهاند و از خاطرات منحصر به فردش میگویند و میخندند، حالا حتما سر بر شانههای یکدیگر گریه میکنند و حالا حتما … تمام لحظاتم با تصور خانه و مسجد و بهشت زهرا و … میگذرد. من ماندهام با انبوهی از تنهایی و حسرت و دلتنگی که نمیتوانم تقسیمشان کنم. سعی میکنم برای همبندیهایم از بعضی خاطراتمان بگویم، از اخلاقش، از شدت علاقهام به او، از جمعههایی که سر کوچه منتظرش میماندم تا برسد. از لحظه تحویل سال نو که او اول به بابا زنگ میزد و … اما هیچ کدام از این گفتنها فایده نمیکند، بعضی از غمها را میتوان با کسانی تقسیم و سبک کرد که از گوشت و خونت باشند، شریک تمام گذشتهات، پناه میبرم به خواب، به لحظههای نبودن، روز را در خواب میگذرانم چون شبها کمتر سنگینی این بار را حس میکنم.
آدمهای مهربان این جا چون بخشی از خانوادهام میخواهند کمکم کنند، اما این بار سبک نمیشود چرا که جنس آدمهای دیگری را میطلبد که در کنارم نیستند. مامان، بابا، احسان، نیما، اشکان و … اگر فقط یک تلفن اینجا بود و امکان پنج دقیقه تماس شاید قلبم کمی بازتر میشد اما گویی پنجهای آهنین محکم آن را در میان پنجههایش فشرده و من هی مچالهتر میشوم. میخواهم اینجا قوی باشم، آدمها را اذیت نکنم و بر دردهای پردردشان دردی اضافه نکنم، اما سخته و برای همین به خواب پناه میبرم تا سیاهپوش در میانشان نچرخم.
ای کاش این جا یک تلفن بود تا بتوانم از میان این آرامش قبرستانی حاکم بر این چند روز تعطیلی، برای دقایقی صدایشان را بشنوم، تعطیلات طولانی در زندان یعنی اسیر شدن در یک آرامش گورستانی، یعنی صبر کردن تا درهای این گورستان باز شود، مقامهای مسئول و صاحباختیار از کنار خانوادههایشان بازگردنند تا شاید دقایقی تماس تلفنی داشته باشی. حالا درک بیشتری از اعتصاب نرگس محمدی دارم، فرق نمیکند فرزند، همسر، مادر و … وقتی مصیبت با تمام سنگینی بر دوشت آوار شود، با وجود تمام محبت آدمهای عزیز اینجا، تماس با دنیای بیرون آرامش از دست رفته را باز پس میدهد.
این درد برای من کهنه نمیشود و حسرتش تا سالها با من خواهد بود.
ریحانه. اوین. تیرماه ۹۵