۱- عجیبترین نکته در سال هشتم زندان این است که میبینید آرام آرام به پایان محکومیتی نزدیک میشوید که پیشتر حتی احتمال اجرای آن را امری غیرقابل باور میپنداشتید. اینکه اتفاقی را از سر میگذرانید که قبلها حتی اندیشیدن به آن لرزه بر اندامتان میانداخته است. جالب اینکه امروز در متن همان ماجرائید اما این بار بیهیچگونه رنج قابل توجهی یا احساس تراژیکی… همه چیز اینقدر طبیعی و معمولی میگذرد که وا میدارتان به طعنه از خود بپرسید: «آیا میدانم در چه وضعیتی هستم؟ آیا میفهمم که چه بر من میگذرد؟ آیا به زوال عقل گرفتار نیامدهام!؟»
۲- پرتکرارترین پرسشی که یک زندانی سیاسی با آن خطاب قرار میگیرد این است: «آیا ارزشش را داشت؟ آیا اگر به گذشته باز گردی انتخابهایت همانست که بود؟»
در برابر یک چنین پرسشی، پاسخ آری یا خیر همواره نابسنده خواهد بود چرا که هر پاسخ قاطعی به معنای قربانی کردن چیزی است که عمیقا دوستش داریم و یا محترمش میشماریم. آنچه که در طرح چنین پرسشی مغفول میماند این نکته اساسی است که هزینههای مترتب بر فعالیتهای یک فعال سیاسی جزو ضروری انتخابهای او نمیباشد. اینکه آینده گشوده است و او همواره به گونه ای از زیستن امید دارد که در آن هیچ چیز عزیزی را فدای چیز دیگری نکند.. قبول که چنین جمع آوردنی نامحتمل مینماید اما کیست که در دست یازیدن به امور دشوار وسوسهای در خویش نیابد؟!
۳- برای آنها که در این سرزمین دلمشغول امر عمومی و سیاستند فراوان پیش می آید که از خویشتن بپرسند؛ آیا می بایست از ره تمکین به عقل و خرد، کم کم به ناامیدی بگرایند و یا اینکه از سر وفای به امید اندکی خود را به نادانی و حماقت بسپارند! اینکه واقع بین اما ناامید خطاب شوند و یا امیدوار و خوش خیال در نظر آیند! پاسخ ها در این میان اگرچه متفاوت است اما گزینه های تلفیقی را نیز نمی بایست از نظر دور داشت. مثلا اینکه عقلانیت و بخردانگی مان را به گونه ای تربیت نماییم که همواره در خدمت امیدواریمان باشد و امیدمان را بر اریکه ی قدرتی بنشانیم که جز به وساطت و خدمتگزاری خرد فرمان نخواهد راند.
۴- وقتی برای اولین مرتبه پای به درون دادگاه می گذارید، هیچ ذهنیت و تصوری از برگه ها و پوشه های چیده شده در قفسه ها ندارید. آنها کاغذهایی بیش نیستند، فاقد هر نشانه معناداری که متمایزشان کند. چند سال بعد آنگاه که پس از تحمل قدری زندان گذرتان به دادگاه می افتد هر پوشه قرارگرفته در قفسه را به مانند چهره ی انسانی می بینید که روی دیوار اتاق میخکوب شده است. پرونده ها در هیأت چهره های آشنایی می آیند که سالهاست درون زندان به آنها چشم دوخته اید. ناگهان عظمت و هولناکی تصمیمات قاضی مبهوتتان می سازد و با خود میگویید: «چه بسیار زندگی هایی که درون این پوشه ها در حال زوال و پوسیدنند..»
۵- زندانی بودن موهبتی را به شما عرضه می دارد که قرار است تکنولوژی در نهایت خویش برای آدمی به ارمغان آرد: «خلاصی از زحمت کارکردن، بیکاری مدام، فراغت تمام..» این موهبت اما قیمتی دارد و آن محرومیت از همه امکانهایی است که تکنولوژی و تمدن این بار برای مصرف این فراغت و بیکاری در اختیار آدمی نهاده اند. تمهید نوعی پادشاهی بی آنکه ملکی برای سلطنت در کار باشد!.. از همین روست که وضعیت یک زندانی هم به اولین تیره انسانها و هم آخرین گونه ی آدمیان می ماند!!
۶- قرار گرفتن در یک موهبت رنج آور الزاما به احساس آزردگی و رنجوری راه نمی برد. احساسات آدمی نتیجه ی بلافصل قرارگرفتن درون وضعیتها نیستند، بلکه واکنش های ما به این شرایط محسوب می شوند. واکنشهایی که همواره می تواند در نوعی گسست از موقعیتها امتداد یابند و راهی کم و بیش مستقل در پیش گیرند. از همین روست که یک زندانی به عنوان کسی که در محدودیتی آزاردهنده جای گرفته است، ضرورتا احساس رنجش و آزردگی نمی کند. او حتی می تواند در معنای تام و تمام کلمه انسانی شادمان باشد و وضعیت تراژیک خود را به سخره بگیرد. «آقای همساده» بودن غیرممکن نیست! آدمی براین مهم قادر است البته به شرطی که شادمانی مهم ترین انتخابش باشد.
۷- زندانیان سیاسی در نحوهی روایتشان از جلسات بازجویی معمولا به دو گونه اند؛ اقلیتی که مثبت و خوشبینانه به این رابطه می نگرند و از نقاط اشتراک و تفاهماتشان می گویند و اکثریتی که نگاهی انتقادی دارند و از چالشها و مجادلاتشان سخن می رانند. عجیب اینکه هیچ کدام از این دو روایت، این احساس را در ما نمی انگیزند که به گفتاری صادقانه گوش سپرده ایم. آنها ما را به نوع نگاه سیاسی یا خلق و خوی شخصیتی راوی راهنمایی می کنند، امری که ممکن است بپسندیم و یا ناخوشایندمان افتد اما چندان ربطی به راستگویی ندارند. شاید مایه تأسف باشد اما ظاهرا تنها زمانی صداقت گوینده برای ما مسجل است که به ناتوانی ها و نقاط ضعف خود در جلسات بازجویی اعتراف می کند!
۸- گرچه آثار سینمایی بسیاری در مورد زندان ها ساخته شده است اما هیچ فیلمی هرگز توانایی بازنمایی دقیق تجربه ی زندانی بودن را ندارد. البته نه از آنروست که در زندان مکان عجیبی است و یا روابط پیچیده ای در آن حاکم می باشد. اتفاقا بالعکس! نکته در سادگی و کسالت آور بودن آن است! مشکل اینجاست که در یک مدت کوتاه چند ساعته نمی توان احساس ملال یک زندانی از مواجهه ی چندساله با زمان را به تصویر کشیده حتی اگر بر فرض روزی کارگردانی موفق به ساختن چنین اثر وفادارانه ای شود، هیچ مخاطبی نخواهد یافت و هیچ عقل سلیمی زجر تماشای چنین فیلم ملال آوری را به خود نخواهد داد!
۹- «میبخشم اما فراموش نمی کنم» جمله ی مشهوری از نلسون ماندلا که از خلال آن قدرت اخلاقی وجودش خودنمائی می کند. این وضعیت اما برای زندانیانی همچون ما امکان پذیر نیست. نه فقط به این دلیل که ما فاقد چنین روح بزرگی هستیم و گنجایش چنین بخشیدنی را نداریم. بلکه بیشتر از آن رو که به مانند او در جایگاه قدرت نایستاده ایم و همچنان فرودستیم. دم زدن از بخشیدن برای ما ادعایی بی معناست. قدرت اخلاقی ما بیشتر در نوعی فراموشی تجلی می یابد. آنگاه که به طرف دعوایمان نمی اندیشیم، اهمیتش نمی دهیم و یا جدی اش نمی گیریم.
۱۰- اگر یک کنشگر سیاسی و یا حتی زندانی سیاسی در نیات شخصی و درونی خویش مشتاق قهرمان شدن باشد، آیا می توان از این نیت مندی به قضاوتی الزاما نامناسب در مورد عملکرد سیاسی وی راه برد؟ به گمانم خیر.. برای یک فعال عرصه ی عمومی، معیار سنجش چیزی جز ثمره و خروجی اعمال و رفتارهای او نیست و همین که عملکرد او در راستای خیر عمومی باشد کفایت می کند، توقع زیاده از آدمیزاد است که علاوه بر مفید بودن رفتارش، خلوص نیت و باطن نیز از او بطلبیم. برای این موجود تکامل یافته از حیوانات همین سازگاری صوری با منافع عمومی به اندازه کافی سخت هست، انصاف نیست باری بیش از این بر دوشش بنهیم!
۱۱- بی عدالتی از معدود پدیده هایی است که جنبه های آزاردهنده ی آن بیش از آنکه به نتایج و تبعاتش وابسته باشد، به ذات و اصلش باز می گردد. به بیان دیگر آنکه شما می توانید با رنج های ناشی از بی عدالتی کنار بیائید مشروط بر آنکه به فرآیندهای سبب ساز آن بی توجه بمانید. از همین روست که بسیاری از زندانیان سیاسی تنها زمانی دچار احساس خشم و آزردگی می شوند که به بی عدالتی رواشده در حقشان می اندیشند. آنها همگی در یک نکته مشترکند، اینکه هرگز نمی خواهند تجربه ی بازجوئی، بازپرسی یا دادگاه را تکرار کنند. زمانهایی که با نهادهای متولی عدالت سرو کار داشتند!
۱۲- گاهی اوقات وقتی با افراد متهور و بی باکی مواجه می شویم که به لوازم عقلانیت در عرصه ی عمومی گردن نمی نهند و با بی ملاحظگی خود آتش رادیکالیسم و افراطی گری را فروزان نگاه می دارند، به این نتیجه می رسیم که در تحسین فضیلت شجاعت زیاده روی کرده ایم. چندی بعد اما به شهامت اخلاقی یک انسان بی ادعا برمی خوریم و محظوظ می گردیم. این بار در نتیجه گیری پیشینمان باز می نگریم و می گوئیم: «مشکل در تحسین شجاعت نیست بلکه در تشخیص آن است»
۱۳- بداخلاقی شاید تنها راه ممکن برای حفظ حریم خصوصی در زندان باشد. برای یک زندانی که داشتن خلوت و تنهایی از ضروریات زندگی اش بوده است، تقریبا هیچ چاره ای نیست جز اینکه از برقراری ارتباط با دیگر زندانیان بگریزد و به زندانیان آشنا نیز کم محلی کند. درک ضرورت چنین تصمیمی تنها زمانی به تمامی میسر است که خود را درون هواخوری شلوغ زندان تصور کنید در حالیکه حریصانه مشتاق تنهایی و فکر کردنید اما از طرف جماعتی احاطه شده اید که ماهها و سالهاست که می شناسندتان. براستی آیا چاره ای جز بی نزاکتی و بی توجهی برایتان باقی مانده است؟!
۱۴- دوستی می گفت: «در مورد رهبران جنبش سبز این نکته منطقی است که بر سر مواضع خویش ایستادگی کنند.آنها در برابر یک جریان اجتماعی مسئولند و از آنها انتظار موجهی است که هیچ انعطافی نشان ندهند. در مورد ما زندانیان عادی اما وضعیت فرق دارد. ما آدمهای مهمی نیستیم و می توانیم ابراز پشیمانی نمائیم».
منطق این ادعا درست است اما شاید بهتر است گزینه ها را تغییر دهیم و بگوئیم: «در مورد رهبران جنبش سبز بواسطه ی مسئولیتی که در قبال مسائل عمومی دارند، شایسته آن است که انعطاف پذیر و مصلحت سنج باشند اما ما زندانیان غیرمهم مسئولیتی نداریم و لذا میتوانیم بدون هیچ ملاحظه ای تسلیم اشتیاقهای آرمانخواهانه و یا غرور آمیز خویش شویم!»
۱۵- این قاعده ای معمول در مورد انسانهای آزاد است؛ چیزهایی را به خاطر می آورند که قرار است به کارشان بیاید. عملکرد حافظه در آنها تابعی از موقعیت و ملاحظات عملی شان است. زندانیان اما معمولا کاری برای انجام دادن ندارند و در نتیجه حافظه شان نیز به موقعیت و وضعیتشان بی اعتنائی می کند! قوه ی یادآوری علم طغیان برمی افرازد و سرکشانه چیزهایی را به خاطرشان می آورد که اسباب حیرت و غافلگیری است. خاطراتی بی فایده، مهجور، بی ربط و ناهمساز.. محصول بی بروبرگرد اتفاق!!
۱۶- اینکه به لحاظ زمانی در چه هنگامی از میزان محکومیتتان به سر می برید، در مقیاس با این نکته که به لحاظ جغرافیایی در چه مکانی دوران حبستان را می گذرانید، تقریبا هیچ اهمیتی ندارد. زندانهایی هست که می توانید هفته ها و ماهها در آن سپری کنید بی آنکه به خاطرتان خطور کند که در زندانید و زندان های دیگری که هر روز صبح در آنها با این آگاهی برمی خیزید که باید تمامی بیداریتان را صرف نبرد با عوامل زندان، محیط آن و زندانیانش نمائید. نوعی ستیز روحی مدام برای اینکه روانتان سالم و شفاف نگاه دارید و دست آخر امید بستن به آرامش شبانه در تختخوابی که ساسهایش انتظارتان را می کشند!!.. چقدر مایه ی خوشوقتی است که دیگر زندانی به نام «کارون» در اهواز وجود ندارد!
۱۷- در ظاهر میان آنچه که فعل اخلاقی اش می پنداریم و چیزی که اثر هنری اش می نامیم هیچ نسبتی وجود ندارد. فعل اخلاقی، رفتاری است که اعتبار خود را از سودمندی اش به حال دیگران کسب می کند و اثرهنری پدیده ای که وامدار بی فایده گی زیبایی است. چنین تفاوتی اما نمی بایست ما را از یک شباهت بنیادی غافل سازد و آن اینکه وقتی روشن بینانه می نگریم برای انجام هیچ کدام از این افعال، دلیل و اساسی در خویشتن نمی یابیم! گوئی با امور بی بنیاد و بی اساسی مواجهیم که هر دو بر مبنای هیچ بنا شده اند! اموری که تجلی عملی شان در عالم واقع مجذوبمان می سازد ولی مستدل کردن و ضرورت بخشیدن به آنها در دنیای کلام، تنها حس ملالمان را فرا می خواند. شاید از همین روست که وقتی زندانیان سیاسی برای توجیه و توضیح وضعیت خویش به استدلالهای اخلاقی و فضیلتمدارانه متوسل می شوند،اینقدر خسته کننده و ترحم انگیز به نظر می رسند. آنها جذابیت هنری امر اخلاقی را که با بی بنیادی اش پیوند خورده، مخدوش می سازد.
۱۸- آن دسته از انسانها که به عقوبت اخروی قائل نیستند، در برابر مسأله ای مرگ دو راه حل اساسی بیشتر ندارند. یا باید به حدی از قدرت و توانمندی برسند که هر چه می خواهند بدست آورند و یا اینکه به نوعی از استغنا و آزادی درونی راه ببرند که هیچ نخواهند. گزینه اول همان راه حل مسلط در غرب مدرن است و گزینه ی دوم آموزه ی اساسی شرق کهن. یک زندانی البته بنا به محدودیتهایش چاره های جز گرایش به باورهای شرقی ندارد اما یک انسان آزاد چطور؟ آیا میتوان به یک گزینه ی ترکیبی در مورد او امیدوار بود؟ آیا میتوان انسانی را در تصور آورد که زیستن را دوست دارد، شورمندانه و مشتاق در جهت خواسته ها و ترجیحاتش می کوشد اما خواسته هایش را حقیقتا نمی خواهد!!؟؟
ضیا نبوی