مهدی مسکیننواز، زندانی سیاسی محبوس در زندان رجائیشهر کرج، به مناسبت دومین سالگرد آبان خونین، دلنوشتهای از داخل زندان منتشر کرده است که متن آن در ادامه میآید:
«بأبی أنتَ واُمی، ای گل آزادی، ۳ ۲ ۱، تفنگچی؛ ۱ ۲ ۳، بیداری.
صدای منو دارید یا هنوز بیمارید؟ من دیروز شما هستم. مرا میشناسید؟ دو سال پیش گونهای از گونههای شما بودم. آزادی رهایم کرد از گونهگرایی و دستانم را گرفت در واقعگرایی. دو سال میگذرد از آشنائیمان. بهتر است بگویم از آخرین دیدارمان. من بیداریام! دوست آزادی دیروز و حامی دادخواهان امروز. آمدهام تا شما را دعوت کنم به فردا، ای گرفتارانِ در ویروسِ فرقه گرایی!
آمدهام بگویم ای قوم به جهل رفته بیائید و بیابید و بدانید که فرصت ندارید. آمدهام تلنگری باشم بر تار و پود سلولهای تسخیرشدهتان.
آیا با خودت سخن گفتهای؟ از ماشههای کشیدهات، از هدفهای بهخون نشستهات خبر داری؟
با آینه تنهائیات و نجواهای شب واقعه چه میکنی؟
وقتی فرزندت را در آغوش میگیری، پریشانحالیاش را میفهمی؟ آخر خون، بو دارد و گلوله، سوز.
شنیدهام فردا قرار است خوشخدمتیات را بر سنگ مزاری بکوبانی.
راستی امروز کدام دادخواهی را به بند کشیدی؟
نه، چشمانت را گرد نکن. بیا یک بار برای همیشه گوشهایت را تیز کن.
در یورشهایت تا کنون چند ساقه جوانه را لگدمال کردهای، ای سینهچاک درگاه جنایت؟
من با تو سخن میگویم.
هرچه بزنی و ببندی و بکشی، باز با تو سخن میگویم، ای تفنگچی!
من آموزگارم مقتولم بوده که مرا مسلح کرد به قلم. پس گلوله من بیداری من است. من میگویم و مینویسم تا بخوانی و بدانی و بیمار نمانی و رستگاری پیشه کنی، چون من.
پس گوش کن ای نجواکننده در پوستین باکرهها. گوش و جانت را به من بسپار تا بگویم چگونه آموزگارم مرا به رنگینکمان ملت ایران پیوند داد.
نیمه شب بود و من بودم و دخترکان برخاسته از خاکستر. من بودم و غرورم، او بود و سنگهای ریز و درشتش.
من بودم و ماشه و رگبار، او بود و دود بود و دود بود و دود بود.
آری من بودم که نقش زمینش کردم و او بود که در خون خود صدایم میکرد.
من بودم و جهل دیروزم و وجدان خاموشم و غرور پر از گلولهام، او بود، بهتر است بگویم گل میان آتش نمرود بود.
هرچه من ترسیده بودم، او آرام بود.
خواستم خلاصش کنم، که او پیشدستی کرد: «بنشین تفنگچی، بنشین، بنشین تفنگچی، من تمام نمیشوم. چون تن در تن این مام وطن روئیدهام. من مشقی هستم از مشقهای آزادی و برابری. من مثل تو محصور نمیمانم. من تکثیر میشوم و تکفیر نمیکنم.»
به میان حرفش پریدم. نمیشود نچکانم. من مأموریت دارم، پس معذوریت دارم.
دخترک لبخندی زد و دستم را بر زخم گلولهام فشار داد. «ما هم مأموریت داریم، نه برای کشتن، برای کاشتن. تو گلوله میکاری و من گل. تو به خون مینشانی و من به گِل. تو ترانه را میزنی و من ترانه را میخوانم. پس بچکان. هرچه داری بچکان ولی تمامش کن و تفنگت را زمین بگذار که اگر نگذاری تو را به چالش میکشیم، که اگر نکشیم، ما را نقاشی میکنی، در سنگفرشِ مشقهایت.»
از او پرسیدم تو که هستی: سرش را به سمت صداها چرخاند و گفت: «من خودِ خودِ آبانم. من چون آب روانم و چون جان آنم. میشنوی؟ این که میروید و میجوشد تا بخروشد. میبینی؟ آن گُردآفرینان و آن سهرابها که سنگ و رنگ در دست دارند و فوج فوج به سویت چون سیلی بنیانکَن میخروشند. بنشین، وقت تنگ است تفنگچی، بنشین.»
بی اراده بر خونش زانو زدم. تفنگم را با پایش دور کرد. خونش را چون خرمدین بر صورتش زد.
«مرتبم کن تفنگچی. نمیخواهم دوستانم اینگونه مرا ببینند.»
بیاختیار چشمانم بارانی شد. درونم طوفانی شد. جمعیت نمایان شد.
آرام باش بیداری. آرام و آسوده.
چه کنم آزادی؟ چه کنم دهانت پر از خون است.
خودش به پهلو چرخید.
هرچه ما به کشتن آموخته بودیم، او از نجاتدادن میدانست.
خون دهانش که از گوشه لبهایش بر زانوهایم ریخت، از او پرسیدم: چگونه اینسان شدی؟
کلامش بریده بریده بود و چشمانش سنگین و مهربان. «میخواهی همصدا شوی؟»
چه کنم؟ فقط بگو چه کنم؟
«جدا شو»
از چه؟
«از زیست منبری و بیماری فرقهگری.»
سرد بود بدنش، سردتر از خزان آبان. اما خونش گرمتر از چشمه جوشان.
جمعیت بالای سرمان رسید. با دستانش اشاره کرد: «آرام باشید». سخت و بریده گفت: «من و بیداری رفیق شدهایم تا آغازی دیگر شویم.
«راستی بیداری، هیچوقت در چشمان مادرم نگاه نکن. نمیخواهم از چشمانت بخواند. شاید طاقت نیاورد و….» رفت، چنانچه تمام عمرم رفت.
من پیر شدم از درون و سیر شدم از بیرون، بیاختیار گفتم: بأبی أنتَ واُمی، ای گل آزادی.
رفته بود، اما لبانش میخندید. آری، اینسان من انسان شدم و هماکنون به شما میگویم: اگر آبان و دادخواهانش تلنگری نباشند بر تار و پور وجدان تسخیرشدهتان، پس هیچ روز دگری نمیتواند شما را جدا کند از زیست منبری و بیماری فرقهگری. پس در منجلاب خودساخته و نادانی خودخواسته نمانید؛ که جنبش دادخواهی با میل به تغییر و نسلی دلنشین و پرنفوذ برای ایجاد جامعه باز و خلق تغییرات عظیم، دست در دست فعالان میدانی و مدنی، ایرانی را رقم خواهند زد که مسجدش بتکده و میکدهاش بسته نباشد.
آری دادخواهان و آبانیان افکاری را نوید میدهند که طنابی بر گردن هیچ انسانی نیاندازد.
جدا شو از منبرهای خشونت و خشوع کن بر گلهای آزادی تا دلگرم شوند داغدیدگانی که سکوتشان را نشکستند و رازهایی که سربهمهر ماندهاند.
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی / دست خود ز جان شستم از برای آزادی
مهدی مسکیننواز، ۲۴ آبان ۱۴۰۰، زندان رجائیشهر کرج»