«تا تهش نمی‌کشیم»، این قسمت «کار خودشو کرد»؛ یادداشت مهدی مسکین‌نواز از زندان رجائی‌شهر

مهدی مسکین‌نواز، زندانی سیاسی محبوس در زندان رجائی‌شهر، مجموعه‌یادداشتی را در اختیار تارنگار حقوق بشر در ایران قرار داده که قسمت دوم آن در پی می‌آید:

«چند روزی است از قتل بکتاش می‌گذرد. بیشتر بچه‌ها حال خوبی ندارند اما سعی می‌کنند به هم کمک کنند تا روح و روان همیشه در معرض فشار آسیب کمتری ببیند.

من هم مثل اغلب بچه‌ها بیشتر وقتم را در قفسم می‌گذرانم، برای همین اصلا متوجه غیبت جدیدالورود (حقیقت‌منش) که همیشه در حال قدم زدن بود نشدم،‌ تا اینکه صدای برش و جوشکاری توی سالن نظرم را جلب کرد. هرچه سعی کردم اهمیت ندم اما بو و دود ناشی از کار به اتاق رسید و کیپ بودن پنجره‌ها هم مزید بر علت شد تا سرم را از پنجره قفسم بیرون بیارم و نگاهی به اطراف بیاندازم.

گفتم «پنجره»، مبادا فکر کنید در، دستگیره و شیشه‌ای در کار است. نه اصلا! بهتره بگویم دریچه‌ای پنجاه در پنجاه در ارتفاع سه‌متری از کف اتاق که با توری‌هایی به قطر دو-سه میلیمتر که در زمستان سوز و سرمای استخوان شکن و در تابستان حرِ گرمای مرداد و شهریور آزار و عذابت می‌ده، منظور است. برای همین در تمام سال ترجیح می دی با مقوا و پلاستیک بپوشانیش. بنابراین بچه‌ها همیشه با مشکل گرما و سرما مواجه‌اند.

بعضی وقت‌ها به قدیمی‌های سالن نگاه که می‌کنم در سیاهچاله افکار خودم فرو می‌روم و می‌پرسم و می‌گم: آخه این سعید ماسوری، حمزه سواری یا فرهاد فهندژ چجوری سال‌های سال این وضعیت و شرایط رو تحمل کردن؟ اصلا این‌ها اگر گوش شنوایی، حق برخورداری برابری در کار بود، یا تفتیش عقایدی در کار نبود، که الان در زندان نبودن. اصلا حکومت‌ها چرا باید انقدر حلقه و دیوار اطرافشون تنگ و بلند باشه که من دست به زور ببرم تا صدامو دیگران بشنون؟!  به قول معروف می‌گن «خونه خود آدمم وقتی با کلید باز نشه با لگد باید بازش کنی». بگذریم…  «از کوتاهی ماست که دیوار بلند است»

اغلب بچه‌ها سر سالن جلوی حمام جمع شده بودند. فرکوش وقتی من رو دید با اون چهره همیشه پر از انرژیش دست‌هاش رو چپ و راست کرد و گفت:

  • «به به، این هم هواکش،‌ حالا بوی حمام و سرویس بهداشتی و آشپزخونه کمتر می‌شه».
  • گفتم «بالاخره این جدیدالورود کار خودش رو کرد. آفرین. ما که حریف نشدیم».
  • فرکوش: «فعلا که توی انفرادیه تا بیاد.»
  • من: «انفرادی؟ چرا؟»

فرکوش که لب‌هاش رو به داخل صورتش فشار می‌داد و من رو نگاه می‌کرد یک‌دفعه با لحن اعتراضی گفت: «ببینم تو چرا همیشه آخرین نفری؟»

من که با چشمام دنبال جواب می‌گشتم به جای اینکه فکر کنم گفتم: «خوب، خوب، خوب، اَه اصلا ولش کن. حالا بگو چی شده؟»

فرکوش همونطوری که روی شونه‌های من رو می‌جورید گفت: «موضوع کمی پیچیده است مهدی، بعدا برات می‌گم.»

من که گوشم به فرکوش و دستم روی بینی‌م و چشمم به جوشکار‌ها بود و حواسم و دلم توی انفرادی و انفرادی‌ها گفتم: «خلاصه و مفید بگو چی به چیه؟ به قول معروف از آخرش بگو. چون باید پیگیرش بشم. هم غریبه هم زمستونا انفرادی سخت‌تر و وحشتناک‌تره. به‌خصوص رجایی‌شهر. سرد، بدبو، کثیف، خشن و وحشتناک. وحشتناکه، صدای دستبند و پابندها صبح‌های زود براتون فقط یک معنی رو داره، حتی اگر چهارشنبه‌ها نباشه.»

خلاصه که با اشاره فرکوش به خودم اومدم و به سمت انتهای سالن حرکت کردیم.

  • «بیا تا برات بگم»

اما راستش داشتم توی ذهنم می‌شمردم. از برادران افکاری و منوچهر و نرگس در انفرادی و تبعید دوباره سهیلا و دوختن پلک‌های خالد تا …

ادامه دارد…

مهدی مسکین‌نواز، زندان رجایی‌شهر کرج، بهمن ۱۴۰۰

Related posts

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.