گزارشی از محرومیت در روستاهای ۶۰ کیلومتری پایتخت؛ با خودم عهد بستم تا جان در بدن دارم و توفیق، یاری گرم است مناطق محروم را فراموش نکنم لذا ظهر بود که یکی از رفقا زنگ زد و گفت «فردا میخواهم بروم منطقهای محروم که آب ندارند و…» گفتم کجا؟ و او پاسخم داد «۶۰ کیلو متری تهران»! نام منطقه را جویا شدم که گفت «اسماعیل آباد» و برای من که اطراف تهران را از سمت کرج و اسلام شهر و قم و ری رفته و روستاها را دیده بودم این منطقه جدید بود.
پس علی رغم کسالتی که عارض شده بود و در استعلاجی بودم اما خب قرار ۶ صبح را قطعی کردیم تا شاید خدمتی ناچیز در پروندهٔ قطور زشتیهایم، از کفهٔ گناهانم بکاهد.
حقیقتا آنقدر حشر و نشر با فقیران و مستضعفان و مستمندان که ولی نعمت ما هستند، شیرین و گواراست که اگر مدتی در شهر بمانم قفس تنگ شهر، نفس گیر است و نمیدانم چگونه است که خیل عظیمی از شهروندان (!)، صبح را به سمت محل کار بدو بدو میروند و عصر و غروب یا شب نیز خسته باز میگردند؟! اگر چه «الکادّ لعیاله کالمجاهد فی سبیل الله» امّا به هر حال ما مسلمیم و نمیتوانیم خود را بیخیال هموطنانی کنیم که در روستاهای دور افتاده بدون امکانات اولیه در حیاتی مظلومانه هستند. شاید پاسخم دهید که «اگر ما اردوی جهادی نمیآییم چون خودمان هشتمان گرو ۹مان است» اما باید بگویم «آنهایی هم که متمکن و متمول هستند و آنهایی که به راحتی دستشان به دهانشان میرسد چه؟» باید بگویم «اتّفاقاً با شناخت ۱۴ سالهای که در این اردوها دارم قریب به اتفاق جهادگران و به ویژه خادمین (مسئولین) گروههای جهادی از خانوادهٔ متوسط به پایین جامعه هستند و در عین حال برای امرار معاش با سختی گذران میکنند» اما خب به قول رهبر عزیزمان «بسیجی اهل دنیا نیست اما به فکر آباد کردن زندگی دیگران است»
۶ صبح به دنبال احسان عزیز رفتم و از آنجا نیز هادی و علیرضا (عکاس) را سوار کردم. ۲ راهی تهران به ساوه نیز خودروی صدا و سیما به ما ملحق شده و سفر کوتاهمان به طور رسمی آغاز شد. این سومین سفر ما به همراه خبرنگار سرزدهٔ صدا و سیما بود. سفر اول به روستای چمر کوه مازندران بود که ۶ ساعتی را در مسیر بودیم و سفر دوم هم که چشمتان روز بد نبیند تا دزفول را هوایی رفتیم و از آنجا نیز ۱۴ ساعت قلههای سر به فلک کشیده زاگرس را با سلام و صلوات و شهادتین طیّ طریق کردیم تا به اولین روستا رسیدیم. (!)
پس شما نیز به خوبی گرفتید که این سفر سوم که یک ساعت طول نمیکشید چقدر راحت است!
۶۰ کیلومتری از تهران فاصله گرفتیم، شهر پرند و فرودگاه امام و پرندک را طی کردیم و به تعبیری با اتمام استان تهران و آغاز استان مرکزی به شهر «زاویه» از توابع ساوه رسیدیم. وارد جاده قدیمی اختر آباد کرج شدیم و با گذشت ۱۰ کیلومتر به ۲راهی «اسماعیل آباد کوچکلو» رسیدیم که روی تابلوی آن نوشته بود «۶ کیلومتر خاکی» همان ابتدای جاده خاکی، ماشین سوم به ما پیوست، یک کامیون حامل ۱۲هزار لیتر آب بود که رانندهاش گفت «در تابستان هر روز و در زمستان هفتهای ۳ بار به ۱۵ روستای این منطقه آب میرسانم» و آنجا بود که یاد اهالی افتادم پس حمام رفتن چه؟ تأمین آب برای میهمان چه؟ برای مجالس ختم و عروسی چه؟ و خلاصه آب که نباشد هیچ چیز نیست! که آبادانی اگر آبادانی نام گرفته صدقه سر وجود آب است که «و جعلنا من الماء کلّ شی ء حیّ» به روستا رسیدیم مانند همهٔ روستاهای کشور که میهمان نوازی اصلیترین ویژگیشان است تمام اهالی به استقبال آمده بود مردان روستا با تار و تمبک و نی در گوشهای و زنان نیز جای دیگر.
تفاوت استقبال زنان آن بود که آنان، هم چشم انتظار ما بودند که شاید بتوانیم مرهمی باشیم بر مشکلات و محرومیتها! و همه دبهها و گالنهای آب را چیده بودند تا بتوانند ساعت ۹ به همسر و فرزندانشان چایی بدهند که حداقل سه نفرشان به من گفتند «خدا شاهد است برای شما که خواستم چای بیاورم آب برای جوشیدن و درست کردن چای نداشتم و…..» خاک بر سر من که اینقدر آب بر سرم میریزم! هنگام حمام و شستن لباس و ماشین و… حال آنکه این روستاییان که حدود ۸۰۰ نفری میشوند با ۱۵۰ خانوار، امّا آب برای خوردن چای ندارند!
برادر کریمی (تصویر بردار) – که هنوز هفتم پدر بزرگوارش نشده- و به عشق محرومین به این منطقه آمده و میگوید «وظیفهام هست» – دوربین را فعال میکند تا مظلومیت زنان و مردان غیور این دیار را به تصویر بکشد. مردمانی ترک زبان که سالهای دور از دشت مغان به این سرزمین آمده و به جز اسماعیل آباد کوچکلو و علی آباد اینانلو؛ الباقی روستاها هنوز زندگی عشایری دارند (گل چشمه، موسی لو، ابراهیم آباد فولاد لو، حاجی آباد وکیلی، شیر علی بگلو، حسن آباد قله دربند، خرم آباد لقّو، راحت لو، خان کهریز و…)
احسان معراجی فر که در سفر قبل از درد سنگ کلیه به سطوح آمده و کلی اذیت شد در این سفر هم درد کتف به قول خودش تمرکز را از او گرفته بود تا آنکه آن روز ۳ قرص ایبوپروفن خورد تا کمی آرام شود و میگفت: «هروقت میخواهم برای خدا کار کنم همینطور است… شیطان اذیت میکند تا مرا منصرف کند امّا…» او صحنه صحنهٔ گزارش را کارگردانی کرد. از صف طولانی آب تا مدرسه تک کلاسهٔ روستا با ۱۲ دانش آموز دبستانی (و بدون مقطع راهنمایی و دبیرستان در تمام ۱۵ روستا) تا نان پزی پیرزن روستایی تا افشین ۲۸ ساله که بر اثر تصادف دو پایش سوخته و در نهایت قطع شده بود و همین ویلچر نشینی برای او و خانوادهاش بسیار سخت و طاقت فرسا بود تا…
و من نیز با موتور یا پای پیاده در حال چرخش در روستا بودم برای صحبت با اهالی و مشاهدهٔ محرومیتها از نزدیک؛ از پسران جوان بیکار تا دختران تازه عقد کرده که نگران جهیزیه بودند تا دو خواهری که نام هر دو «سمیرا» بود که یکی با ۳۳ سال زندگی، چند ماهی بود که دختر ۱۳ سالهاش را روانه خانه داماد کرده بود و احتمالا به زودی این بانوی مقاوم و مهربان روستایی در ۳۴ سالگی «مادر بزرگ» خواهد شد.
با اتمام ثبت گزارش محرومیتها، جلسهای برگزار شد با حضور حمید، (مسئول شورای روستا) که بانی حضور امروز بود و البته ۹ برادر دیگر او (فرشید و مجید و وحید و سعید و…) که وی را کمک میکردند و در این جلسه علاوه بر من و احسان؛ مسئول بسیج سازندگی استان نیز حاضر شد تا فکرها را روی هم بریزیم و طرحی در اندازیم برای شادی روستائیان.
به فرماندار زرندیه زنگ زده و مذاکرهام با «یک» آغاز شد (نه با ۱+۵) از اوضاع روستا و شرایط مردم گفتم و او نیز که گویا یک بار به این منطقه آمده بود تمام مطالب را تأیید کرد و مذاکرات ما که خیلی پیچیده نبود به مصوبات خوبی منتهی شد و فرماندار قول داد تا با اختصاص ۱۵ میلیون تومان برای تکمیل مسجد روستا و نیز ۳ میلیارد برای آب رسانی به ۱۵ روستا اقدام نماید. اولی را در سال ۹۴ و دومی را سال ۹۵ تکمیل نماید و اینها اخبار خوشی بود که گزارشگر ما (احسان معراجی فر) برای بیان آن تاب نیاورد و اهالی را مقابل دوربین آورد و من نیز شماره فرماندار را گرفتم تا این اقوال آقای فرماندار رسماً ضبط و ثبت گردد که «کار از محکم کاری عیب نمیکنه»
بسیج استان هم قول ساختن مسجد را داد و از آنجا که یک گروه جهادی در تابستان چشمهٔ روستا را اصلاح و تعمیر کرده بود، وعده داد تا این پروژه را تکمیل کند که در کوتاه مدت، حداقلی از آب روستا را تأمین کند و در نهایت گفت «به زودی درمانگاه صحرایی را با پزشکانی از تخصصهای مختلف در روستاها برپا میکنیم تا بخشی از دغدغههای بهداشت و درمان اهالی را برطرف کند» چرا که در آن منطقه حتی «خانهٔ بهداشت» هم نبود.
دیگر هوا رو به غروب آفتاب بود که آخرین تصاویر گزارش ضبط شد. در یک سوی روستا و بر بام تپهٔ مشرف به آن، کودکان روستا با شادی و شعف دست در دست یکدیگر میچرخیدند و میخواندند «عمو زنجیر باف… بابا اومده چی چی آورده؟ کامیون آب»؛ و از سوی دیگر جوانان همه زیر درخت چشمهٔ روستا مجتمع بودند تا آقا رضا، نی بزند و تصنیف خوانی کند و اینگونه کار ما در روستای با صفای اسماعیل آباد تمام شد. هم اهالی خشنود بودند از آن وعدهها و هم ما مسرور بودیم از این خدمت:
«خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار»